loading...
احساس آرام _ ارتباط با ضمیرناخودآگاه و کائنات
احساس آرام

همیشه آرام باش اگر می خواهی بزرگی را تجربه کنی

به یاد داشته باش که بزرگترین اقیانوس جهان هنوز هم آرام است.

محمد صاحبی بازدید : 551 یکشنبه 26 آبان 1398 نظرات (0)

 

داستان پسر گندم فروش در قوم بنی اسرائیل

در زمان حضرت موسی علیه السلام، در قوم بنی اسرائیل پسری بود که به شغل گندم فروشی اشتغال داشت. پدر سالخورده این پسر گندم فروش معمولا" در  کنار او بود و به نوعی در آن مغازه پسرش را همراهی می کرد.

در یک بعدالظهر تابستانی که پدر در حال استراحت بود و به خواب رفته بود، یک مشتری برای خرید گندم وارد مغازه شد. مشتری مقدار بسیار زیادی گندم میخواست. پسر گندم فروش به وی گفت که هر مقدار گندم بخواهد میتواند به او بفروشد.

 بعد از اینکه بر سر قیمت گندم به توافق رسیدند، مشتری مبلغ گندم را روی میز گذاشت و گندم خود را طلب نمود. پسرگندم فروش رو به مشتری نمود و گفت: متاسفانه هم اکنون نمی‌توانم گندم‌ها را به تو بدهم. باید ساعتی دیگر مراجعه کنی. مشتری که قدری متعجب هم شده بود پرسید برای چه اکنون نمی‌توانی گندم ها را به من بدهی؟

 

پسر گندم فروش در پاسخ گفت: گندم‌ها در انبار است و کلید انبار نزد پدرم می‌باشد. پدرم در حال استراحت است و من راضی نیستم بابت فروش این گندم‌ها، پدرم را از خواب شیرین بیدار کنم. اگر دوست  داری برو و ساعتی دیگر مراجعه کن، در غیر این صورت هنوز پول‌ شما اینجاست و می‌توانید آنرا برداشته و بروید و از جای دیگری خرید نمائید.

مشتری نپذیرفت و پول‌هایش را برداشت و رفت. ساعتی بعد وقتی پدرش از خواب بیدار شد و به سراغ پسرش آمد، از وضعیت کار و کاسبی پرسید و اینکه آیا در این مدت مشتری داشتی یا نه و اینکه کاسبی چطور بوده است؟

 پسرش گفت: نه خبر خاصی نبود. پدر مجددا" پرسید یعنی در این فاصله که من استراحت می‌کردم هیچ کسی مراجعه نکرد؟ پسر که گویا نمی‌خواست پدرش از ماجرا مطلع شود با اکراه گفت: چرا یک  نفر آمد، اما معامله نشد و رفت. پدر که کنجکاو شده بود و از اینکه پسرش یک مشتری را از دست داده پرسید چرا معامله انجام نشد؟ مشکل بر سر چه بود؟ پسرش گفت: آخر آن مشتری گندم‌ها را الان میخواست.

پدر که هر لحظه بر میزان تعجبش افزوده می‌شد گفت: خوب همین الان به او گندم‌ها را می‌دادی.

پسرش گفت: خوب نمی‌شد. چون کلید انبار نزد شما بود و شما خوابیده بودید. نخواستم شما را از خواب بیدارکنم.

در این هنگام که پدر متوجه موضوع شده بود، سرش را پایین انداخت و قدری در فکر فرو رفت. گویا داشت با خودش حرف می‌زد. شاید هم داشت با خدای خودش نجوا می‌نمود. سرش را بلند کرد و رو  به پسرش نمود و گفت: پسرم من از دار دنیا فقط یک "گاو" دارم. میخواهم آن را به همراه یک "دعای خیر" به تو بدهم.

پسر که از وضعیت مالی خیلی خوبی برخوردار بود و آن گاو ارزش مادی چندانی برایش نداشت، بخاطر اینکه دل پدرش نشکند، قبول نمود و از پدرش تشکر کرد.

 سپس پدر با خود گفت: خدایا من که سودی برای فرزندم ندارم دیگر ضرر چرا؟ لذا دست به آسمان گشود و گفت: خدایا بابت این لطفی که پسرم در حق من نمود و بخاطر من از آن معامله کلان صرف نظر نمود، این گاوی را که من به او هدیه می‌دهم را مایه خیر و برکت برایش قرار بده.

گاو بنی اسرائیل

چند سال از این واقعه گذشت و پسر گندم فروش همچنان به کسب و کار خود مشغول بود و در این فاصله پدرش فوت کرد.

اما در  گوشه دیگری از شهر در قوم بنی اسرائیل، دو پسر عمو بودند که بر سر یک دختر برای ازدواج دعوا داشتند. هر یک از آن دو پسر عمو میخواست با آن دختر ازدواج کنند.

 در آخر پدر دختر ،زرنگی نمود و این مسئولیت خطیر را از دوش خود برداشت و  رو به دخترش نمود و گفت : دخترم این دو پسر عمو هر دو از خانواده ثروتمند این شهر هستند و هر دوی آنها دارای شهرت می‌باشند. تو خودت دلت میخواهد با کدامیک از آنها ازدواج نمائی؟

دختر این پدر که گویا از پدرش هم زرنگتر بود گفت: پدر هر کدام از آنها که  ایمان  بیشتری به خداوند دارد مناسب تر است و مورد نظر من می‌باشد. پدر که هر دوی آن پسر عموها را بخوبی می‌شناخت، متوجه شد که دخترش کدامیک از آن دو را مورد نظر دارد لذا به وی جواب مثبت داد و ازدواج آنها صورت پذیرفت.

پس از مدتی که از ازدواج آنها گذشته بود آن پسر عموی دیگر که متوجه شده بود دختر را به پسر عمویش داده‌اند، از سر حیله و مکر نقشه‌ای  کشید و شبانگاه به درب خانه پسر عموی تازه داماد خود رفت.

 در زد و وقتی پسر عمویش به درب خانه آمد بعد از احوال پرسی به وی گفت: بسلامتی شنیده‌ام با آن دختر ازدواج  کردی؟

 پسر عموی تازه داماد از همه جا بی خبر هم با خوشحالی گفت: بله ازدواج کردیم و اینجا هم خانه مشترک من و همسرم است و مدتی است اینجا زندگی میکنیم. در این هنگام پسر عموی اهریمنی شمشیرش را بیرون کشید و پسر عموی تازه داماد را کُشت و از آن محل گریخت.

مدتی بعد وقتی که دختر تازه عروس از دیر شدن مراجعت شوهرش نگران شد به درب خانه آمد و با جنازه شوهرش که در خون خود غلطیده بود مواجه شد. داد و بیداد به راه انداخت و مردم محل جمع شدند.

 فردای آن روز خبر به گوش پسر عموی قاتل رسید و خودش را به آن محل و جمع ریش سفیدانش رساند و با حالت طلبکارانه گفت: پسر عموی من در محله شما کشته شده است. یا قاتلش را به من معرفی کنید یا باید خون بهایش را بپردازید. ریش سفیدان گفتند: ما که نکشته ایم، پس چرا باید خون بهایش را بپردازیم. از طرفی نمی‌دانیم که چه کسی وی را به قتل رسانده است.

ریش سفیدان آن قوم نتوانستند به نتیجه برسند لذا با خود گفتند بهتر است حل این مشکل را از حضرت موسی علیه السلام که پیامبر خداست بپرسیم تا او ما را راهنمایی نماید.

لذا به نزد حضرت موسی علیه السلام رفتند و موضوع را با ایشان مطرح نمودند. حضرت موسی فرمود که من از خداوند خواهم خواست تا راه حل این مسئله را به همه ما نشان بدهد.

 بعد از اینکه حضرت موسی علیه السلام با خداوند جهان آفرین مناجات نمود، خداوند به وی فرمود: ای موسی به این قوم بگو که یک گاو ماده را که زرد باشد و خوشگل و هیچ زمینی هم شخم نزده و آبیاری نکرده باشد در عین حال که کاملا" سلامت بوده و هیچ عیب و نقصی هم نداشته باشد را پیدا کنند و آن را بکُشند و مقداری از خون آن گاو را به بدن آن جنازه بزنند جنازه زنده شده و خود خواهد گفت که چه کسی وی را کشته است.

ریش سفیدان و بزرگان قوم شروع به جستجو نمودند. تا اینکه بلاخره گاوی ماده را با مشخصاتی که خداوند جهان آفرین به حضرت موسی ع فرموده بود را پیدا نمودند. آن  گاو همان گاوی بود که آن پدر، به پسر گندم فروشش هدیه داده بود.

بزرگان و ریش سفیدان قوم به درب خانه آن پسر گندم فروش رفته و خواستند که وی گاو را به آنان بفروشد.

پسر با تعجب علت خرید گاو را پرسید و آنها هم کل داستان را تعریف نمودند. پسر خطاب به آنها گفت: من وضعیت مالی بسیار خوبی دارم و نیازی هم به این گاو ندارم و پولش هم برایم مهم نیست. اما چون این گاو را پدر مرحومم به من هدیه داده اجازه بدهید از مادرم اجازه بگیرم و به شما جواب بدم.

پسر گندم فروش به نزد مادر خویش رفت و به وی ماجرای فروش گاو را توضیح داد. مادرش هم قدری اندیشید و سپس گفت: پسرم به آنها بگو پنجاه سکه این گاو را می فروشم. پسر به نزد ریش سفیدان آمد و گفت: مادرم میگوید به قیمت پنجاه سکه آنرا بفروشم.

 ریش سفیدان و بزرگان قوم با اعتراض گفتند: چه خبر است. گاوی که نهایت ده سکه ارزش دارد را به پنج برابر میخواهید بفروشید. نه خیلی گران است. و از درب خانه پسر گندم فروش دور شدند.

 اما کمی که جلوتر رفتند با خود اندیشیدند که مگر چاره دیگری هم دارند اشکالی ندارد مجبوریم . رفتند پنجاه سکه را آوردند و گفتند که گاو را بدهید برویم.

پسر گندم فروش  گفت: من آن موقع گفتم پنجاه سکه. اجازه بدهید بروم از مادرم مجددا" سوال کنم که آیا هم اکنون هم رضایت به این کار دارد یاخیر. نزد مادر رفت و خطاب به مادرش گفت: مادرجان ریش سفیدان قوم، پنجاه سکه را آورده‌اند آیا اجازه می‌دهید گاو را بفروشم.

مادرش گفت: نه پسرم . برو به آنها بگو اگر پانصد سکه می‌پردازند که آن گاو را به آنها بفروش در غیر این صورت خیر. پسر به نزد ریش سفیدان برگشت و پاسخ مادرش را به آنها اظهار نمود.

ریش سفیدان و بزرگان قوم عصبانی شده و مجددا" از درب خانه پسر دور شدند. اما باز هم دیدند که هیچ چاره ای ندارند و رفتند و پانصد سکه را جور کردند و آوردند .

پسر گندم فروش مجددا" گفت که باید از مادرش کسب اجازه نماید. رفت و به مادرش گفت که مادرجان آنها پانصد سکه را جور کرده‌اند آیا اجازه می‌دهید که گاو را بفروشم.

 این بار مادرش به وی گفت: پسرم. برو و به آنها بگو که اگر راضی می‌شوند که آن گاو را بکشند و پوست آنرا کَنده و داخل آن را پُر از طلا و جواهرات گرانبها بنمایند اگر قبول میکنند بفروش در غیر این صورت نه.

 جمعی از ریش سفیدان گفتند نه و جمعی گفتند آری. اما در آخر با یکدیگر شور نموده و به این نتیجه رسیدند که اگر قبول  کنند به نفع آنان است زیرا ممکن است اگر کمی دیگر تردید کنند آنگاه قیمت دو برابر قیمت فعلی خواهد شد. (بهانه‌های بنی اسرائیلی) لذا قبول نمودند و گاو را بردند و کشتند و خون آن گاو را به بدن آن جنازه زدند و به خواست خدا، وی زنده شد.

 از او پرسیدند که چه کسی تو را کشت؟ رو به پسر عموی اهریمنی خود نمود و وی را نشان داد و آن پسر عموی اهریمنی به مجازات رسید و پسر عموی تازه داماد هم به خانه و زندگی خویش بازگشت.

سوال حضرت موسی علیه السلام از حضرت حق

بعد از این داستان حضرت موسی علیه السلام  در حال مناجات با خداوند گفت: پروردگارا، هم تو می‌دانی و هم  من می‌دانم که خون یک گاو، زنده کننده یک جنازه نیست و تو خواستی و اراده فرمودی که او زنده شود. اما به راستی دلیل این همه سردرگمی این قوم  و در آخر رسیدن به یک گاو چه بود؟

در این هنگام از طرف حضرت حق ندا آمد: ای موسی. خواستم که دعای پدر آن پسر گندم فروش به اجابت برسد.  تمام این کارها و در نهایت رسیدن آن پسر به ثروتی هنگفت، نتیجه دعای خیر پدرش بود.

نیکی به پدر و مادر معامله با خداوند است. کسی  که به پدر و مادر خود نیکی میکند رضایت خداوند را بدست می‌آورد.

و اما کسانی که به هر طریقی دل پدر یا مادرشان را می‌شکنند، ( حتی اگر پدر و مادر مُحِقق نباشند) مجازات سختی از جانب خداوند در انتظارشان خواهد بود. به معنای واقعی کلمه، عاقبت به خیری را میتوان در دعای خیر پدر و مادر یافت. همین طور عاقبت  نافرجام را هم میتوان در شکستن دل والدین یافت.

نویسنده تجربه دعای خیر پدر و مادر را دارد لذا این همه تاکید میشود که تا می‌توانید به پدر و مادرتان نیکی کنید. حتی نگاه کردن صمیمانه و محبت آمیز در سیمای آنها و بیان کلمات محبت آمیز میتواند رضایت خدا و عاقبت بخیری را برایتان به همراه داشته باشد.

 مبادا یک وقت دلشان را بشکنید. مبادا از دستوراتشان سرپیچی کنید. مبادا آهی بکشند که دیگر نه دنیا خواهید داشت نه آخرت. بدانید که پدر و مادر وسیله‌هایی هستند برای فرزندان تا آنها برای خودشان کسب ثواب و عافیت و عاقبت بخیری نمایند.

دست و  صورت و پایشان را ببوسید و عاقبت به خیری را تجربه نمائید.

پایان

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
وبلاگ احساس آرام می خواهد بگوید که در این جهان هیچ رویدادی تصادفی رخ نمی‌دهد و هر پیش آمدی نتیجه سخنان،افکار و خصوصا" احساسات مثبت یا منفی ما است که در قالب اتفاقات و حوادث خوشایند یا ناخوشایند در زندگی ما پدیدار می‌شوند.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    از مطلب های سایت راضی هستید ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 105
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 102
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 591
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 6,973
  • بازدید سال : 52,721
  • بازدید کلی : 3,040,545