loading...
احساس آرام _ ارتباط با ضمیرناخودآگاه و کائنات
احساس آرام

همیشه آرام باش اگر می خواهی بزرگی را تجربه کنی

به یاد داشته باش که بزرگترین اقیانوس جهان هنوز هم آرام است.

محمد صاحبی بازدید : 232 پنجشنبه 27 مرداد 1401 نظرات (0)

برگرفته از کتاب " خواجه های تاریخ " اثر نویسنده معاصر ایرانی، فواد فاروقی. انتشارات خامه.

به دلیل احترام به حق ناشر و نویسنده، این داستان بدون هیچ گونه دخل و تصرفی، عینا" از روی کتاب به نگارش در آمده است.

کنار چشمه یی چادری برافراشته شده بود. چادری کهنه و سیاه و پیرامونش گوسپندی چند به چرا.

سوار اسبش را هِی زد. خود را به چادر رساند. اسبِ تشنه بر زمین سُم کوبید.

مردی بر آستان چادر ظاهر شد. مردی با چهره یی آفتابسوخته، ریشی به سپیدی گرائیده و چشمانی رگزده و خسته از گذران روزگار، با این همه مهربان.

مرد به سوار نزدیک شد:

. به چه مقصد آمده یی جوان... چنین گردآلود و شتابان؟

سوار یکی از پاهایش را از خانه زین آزاد کرد، دستانش را روی کتف اسب یله داد، اندکی خم شد، پایی را که آزاد کرده بود بر زمین نهاد و بعد پای دیگرش را و به سوی مرد رفت و پرسید:

. تا قبیله " بنی طی " خیلی مانده؟

. نه... چیزی کمتر از یک فرسخ.

بعد با دستش سایه بانی بر چشمانش ساخت و نظر به دور دست انداخت:

. از این جا می شود چادرهایشان را دید.

و به  نقطه یی اشاره کرد. جوان نیز، دستش را سایه بان چشمانش کرد، به نقطه یی که مرد نشان می داد نگریست:

. حق با تُست برادر... یک چیزهایی را می بینم ... اگر اسبم را یارای سفر باشد، ساعتی دیگر آنجایم.

به دنبال این گفته به سوی چشمه رفت. مشتی آب بر صورتش زد، آب با گرد و خاکی که بر چهره اش خانه کرده بود آمیخت. گِل آلود شد و قطره قطره از چانه اش، روی جامه اش چکه کرد.

مرد دوباره مشتی آب به صورتش زد:

. در این بیابان، وجود چنین چشمه هایی واقعا" نعمتی است...

اگر در گوشه و کنار صحرا، چشمه و آبی یافت نمی شد، هیچ مسافری به مقصد نمی رسید و تشنه لب زندگی می باخت.

پیرمرد گفته اش را تائید کرد:

. چنین است جوان... چشمه ها زندگی بخشند... آن هم در صحرا و برای مسافران خسته.

و به سوی اسب رفت. دستش را در انبوه یال حیوان فرو کرد، اندکی نوازشش داد:

. چه عرقی کرده... چقدر تازاندیش جوان.

. هنوز آفتاب بر ندمیده بود که راه افتادیم. از آن هنگام تا حالا، یک روند سُم کوبیده است.

پیرمرد، اسب را برانداز کرد:

. حیوان خسته تر از آن است که بتوانی زحمت سواری را بر او روا بداری... این اسب اگر هم تُرا به قبیله " بنی طی " ببرد، مسلما" بَرَت نمی گرداند!... نگاه کن چه کفی بر لب آورده ... چه نفس نفسی می زند.

جوان کنار چشمه نشست. او گوش به حرف های پیرمرد داشت. خودش هم می دانست که بیش از اندازه، اسبش را راه برده است. اما با این همه، درنگ را جایز نمی دانست. او می خواست هرچه زودتر ماموریتش را به انجام رساند و بازگردد. اگر موفق می شد چه باک اگر به جای یک اسب، ده اسب هم از دست می داد؟ او مطمئن بود که پس از انجام ماموریتش ، آنقدر مِکنَت به دست خواهد آورد که بتواند بهترین اسب ها را خریداری کند و بهترین زندگی ها را برای خود تدارک ببیند.

پیرمرد، لگام اسب را به دست گرفت و به کنار چشمه آوردش:

. می دانم خسته یی... برو به چادر، من این را قدری راه می برم تا عرقش بنشیند، بعد سیرابش می کنم.

. ممنون برادر... نیازی به این کارها نیست، من باید هرچه زودتر راهم را پیش گیرم. مرا فرصت استراحت نیست.

پیرمرد در چهره اش دقیق شد:

. چِکاری بر آنت داشته است که دِرَنگ را نشناسی؟

جوان خندید:

. می ترسم اگر اندکی این پا و آن پا شوم، وقت بگذرد و ماموریتم را دیگری به انجام برساند، آخر می دانی...

دنباله حرفش را پی نگرفت. سکوت کرد. پیرمرد پرسید:

. می دانم چه؟ ... کلامت را از سر گیر.

جوان بی توجه به پرسش پیرمرد گفت:

. تو اسب نداری؟

. نه جوان... منم و این چادر و این گَله.

انگار جوان، اطمینان خاطری یافت:

. پس نمی توانی خودت را به قبیله " بنی طی " برسانی؟

. البته نه به سرعت یک سوار... چند ساعتی طول می کشد تا من این مسافت را زیر پا بگذارم... تازه بروم " بنی طی " که چه بشود؟ من همه چیز را در چادر مهیا دارم... نیازی به رفتن نیست.

جوان دیگر بار، خنده به لب آورد:

. می خواستم مطمئن شوم که اگر از ماموریتم با تو بگویم، تو قادر نیستی بروی و پیش از آن که من کارم را انجام دهم، افراد قبیله " بنی طی " را در جریان بگذاری.

مرد، پیرانه به روی او لبخند زد:

من گرفتارتر از آنم که فرسخی پیاده بروم برای خبر چینی.

مکثی کرد، سپس کنجکاوانه پرسید:

. مگر ماموریتت چیست؟... که این چنین از خود، به درت کرده؟

 

محمد صاحبی بازدید : 45 چهارشنبه 08 شهریور 1402 نظرات (0)

یکی از بزرگترین و شاید بتوان گفت اصلی ترین دغدغه ی آدم ها در زندگی، این سوال است: " چرا اتفاقات ناخوشایندی برای من رخ می دهد؟" یا این سوال که " چرا من نمی توانم کنترلی روی اتفاقات و رویدادهای زندگی خود داشته باشم؟"

در این پست قصد داریم، شما همراه گرامی را با یکی از مهمترین قوانین کائنات هستی آشنا نمائیم. امید است با آگاهی و رعایت کردن این قوانین، کیفیت رویدادهای زندگی شما، به بهترین شکل ممکن رخ بدهد.

اتفاقات و رویدادهای زندگی، شامل دو قسمت هستند. 

قسمت اول نوع اتفاقات هستند و قسمت دوم کیفیت این اتفاقات و رویدادها می باشند. 

گاهی اوقات ما در شرایطی هستیم که گویا، حق انتخاب از ما سلب شده است. یعنی ما در یک عمل انجام شده قرار گرفته ایم. که صد البته این موقعیت هم بنا به انتخاب خود ما بوجود آمده که قبلا" تصمیمش را گرفته ایم. مثلا" به خاطر نداشتن پول کافی، نتوانسته ایم اتومبیل مورد نظر خود را خریداری نمائیم. اما چرا ما پول کافی در اختیار نداریم؟ ممکن است دلایل زیادی به نظر برسد. اما حقیقت ماجرا آن است که هیچ کسی جز خود ما در این بی پولی ما مقصر نیست. خوب طبیعی است که آدمها به یکباره بی پول و ندار نمی شوند. همانطور که به یکباره هم پولدار نمی شوند. لذا لازمه ی این اتفاقات، طی شدن یک فرایند نسبتا" بلند مدت است. 

آدمها با برنامه ریزی نادرست و اتخاذ تصمیمات اشتباه در زندگی، باعث می شوند که سالیان سال از زندگی عقب بیفتند. یک تصمیم اشتباه می تواند تا سالیان سال ما را در یک وضیعت ضعیف مالی قرار بدهد. برای هر کسی ممکن است حداقل یک بار در زندگی این اتفاق رخ داده باشد. اما بعد از بوجود آمدن یک اتفاق ناگوار، که در اثر یک تصمیم نادرست بوجود آمده، باید بلافاصله با اتخاذ تصمیم درست و عاقلانه، در جهت درست به ادامه حرکت پرداخت. 

اما اکثر اوقات بعد از یک تصمیم اشتباه و وارد شدن در یک پروسه ی ناگوار، این فرایند ناخوشایند ادامه دار میشود. چرا که ما در این لحظه به جای حل و فصل مسئله و پیدا کردن یک راه حل مناسب، به دنبال مقصر و مقصرها هستیم. در حالی که مقصری جز خود ما نیست. 

هر اتفاق و رویدادی دارای یک کیفیت خوب یا بد است. رویدادهای زندگی ما، که در اثر نوع بینش و نوع نگاه و تفکرات ما، انتخاب شده و در روند زندگی روزمره ما قرار گرفته اند، همگی دارای کیفیتی به خصوص هستند. کاری که هم اکنون شما مشغول انجام آن هستید، نیتجه ی انتخاب خود شماست. ممکن است پیش خودتان بگوئید، من حق انتخاب نداشتم. مجبور بودم که این شغل را انتخاب نمایم. اما حقیقت این است که اگر با خودتان روراست باشید خواهید دید که خود شما این شغل را انتخاب کرده اید و هیچ کسی شما را مجبور نکرده است. ممکن است بهانه های زیادی یا بهتر است بگوئیم دلایل زیادی بیاورید که شما مقصر نبودید و مجبور بودید که این شغل را انتخاب کنید. اما اگر کمی به گذشته بازگردید خواهید دید که اگر شرایط شما به گونه ای دیگر بود، شما قطعا" قدرت بیشتری در انتخاب داشتید. مثلا" اگر مکنت مالی داشتید یا از تحصیلات بالاتری برخوردار بودید یا هر مورد دیگری که شرایط شما را تغییر می داد، قطعا" کیفیت انتخاب شما هم متفاوت می شد. 

اما اکثر اوقات ما به اتفاقات زمان حال می اندیشیم. به شرایطی که هم اکنون در آن به سر می بریم فکر می کنیم. آن را تجزیه و تحلیل می کنیم و به سرعت به دنبال مقصر می گردیم. در حالی که این چنین نیست. به عنوان مثال من فردی را می شناسم که یک شغل خوب و پر درآمد داشت. اما او به خاطر بی توجهی به توصیه های ایمنی در محیط کار، دچار سانحه شد و مدت دو سال از کار و زندگی بازماند. دو سال بدون درآمد و شغل بودن می تواند چندین سال متمادی یک فرد را در زندگی به عقب بازگرداند. این شخص بعد از دو سال که مجددا" به کار خود بازگشت کرد، دیگر آن آدم سابق نبود. از قدرت بدنی کافی برخوردار نبود. او یک آدم دیگر شده بود. از توانائی های جسمانی و فکری او به شدت کاسته شده بود. علاوه بر بدهی های زیادی که به بار آورده بود، افکار و خیالات واهی هم یک لحظه راحتش نمی گذاشت!

به نظر شما آیا این شخص سزاور است که بنشیند و از زمین و زمان گلایه نماید؟ اتفاقات و رویدادهای زندگی این شخص، به دلیل قرار گرفتن در وضعیت فعلی، که صد البته نتیجه بی فکری و سهل انگاری خودش در گذشته بوده، دارای کیفیت منفی و ناخوشایندی خواهند بود که قطعا" رضایت خاطر او را فراهم نخواهد کرد.

به این ترتیب می بینیم که نوع اتفاقات زندگی، بخش اول داستان است. که ما خودمان در انتخاب و بوجود آمدن آنها، نقش اصلی داشته ایم. بخش دیگر ماجرا مربوط به کیفیت این اتفاقات و رویدادها می شود. مثلا" ما به خاطر نوع انتخابمان که به دلیل شرایط خاص خودمان بوده، یک شغلی را انتخاب کرده ایم که چندان مورد رضایت ما نیست. اما آیا قرار است که ما همیشه و در همه حال، در این شغل و کار خود، ناراحت و غمگین باشیم؟ خیر. اینجا کیفیت اتفاقات زندگی وارد ماجرا می شوند. حال که ما با یک اشتباه، شغلی نامناسب را انتخاب کرده ایم و در شرایط فعلی هم امکان تعویض آن را نداریم می توانیم با کنترل و مدیریت کیفیت این کار و شغل خود، شرایط را به گونه ای بهتر رقم بزنیم که حداقل قابل تحمل بشود. علاوه بر اینکه قابل تحمل بشود بلکه گاهی اوقات لذت بخش هم باشد.

اما چگونه این امر، امکان پذیر است؟

کیفیت رویدادها و اتفاقات زندگی، نتیجه ی احساسات خوب یا بد ما هستند. احساسات بد و منفی، موجب خواهند شد تا کیفیت اتفاقات زندگی ما به گونه ای ناخوشایند رقم بخورد. منظور از احساسات، همان حال خوب یا بد ما می باشد. گاهی اوقات از ما می پرسند، حالتان چطور است؟ ما در جواب می گوئیم: هی بد نیستیم. یا اینکه با بی حوصلگی پاسخ می دهیم، که تمام اینها نشانه ی آن است که ما حس خوبی نداریم. حالمان خوب نیست. این زمان دقیقا" همان زمانی است که احساسات منفی بوجود آمده و شرایط و بستر ایجاد اتفاقات ناخوشایند پدید آمده است. 

شاید این سوال همین الان در ذهن شما بوجود بیاید که چرا اساسا" حال ما بد میشود؟ پاسخ ساده است. به دلیل اعمال، افکار و سخنان ما این احساسات بد بوجود می آیند. افکار ما نتیجه و بازتاب فعالیت حواس پنجگانه ی ماست. برداشت خوب یا بد ما از موقعیت فعلی یا گذشته ی خود، که توسط حواس پنجگانه و ارتعاشات فکری ایجاد می شود باعث خواهد شد تا ما افکاری متناسب با آنها در ذهن خود ایجاد نمائیم. این افکار به نوبه ی خود، احساسات خوب یا بد ما را پدید می آورند. برای روشن تر شدن موضوع به این مثال توجه بفرمائید.

شخصی خودرویی دارد که اصلا" مورد توجه وی نیست. به آن رسیدگی نمی کند و از تعمیر و نگهداری آن غافل مانده است. ایشان را تصور نمائید که در حال مسافرت است. این شخص با دیدن اتومبیل های مدل بالایی که از کنارش عبور می کنند، به یاد مشکلات و نقائص اتومبیل خود می افتد. از خود و دیگران گلایه کرده و به زمین و زمان دشنام می دهد. چرا باید اتومبیل من این باشد؟ این هم شد عدالت؟ این افراد نه تنها از زمین و زمان گلایه دارند بلکه گاهی از خود خدا هم شاکی هستند! همانگونه که ملاحظه شد، در این قسمت، حس دیدن باعث شد که افکاری منفی وارد ذهن این شخص شده و احساسی متناسب با آن را در وی بوجود بیاورد. اما داستان در همین جا به اتمام نمی رسد. این احساس منفی و بد موجب خواهد شد که کیفیت این سفر به بدترین شکل ممکن ادامه یابد. او در ادامه ی مسیر، یکی دو بار هم جریمه میشود. با یک راننده ی دیگر مانند خود ( ناراحت و ناسپاس) بگو و مگو پیدا می کند. اتومبیلش پنچر میشود. بنزین تمام میشود. در یک ترافیک خیلی بد گیر می کند. تلفن همراهش به صدا در می آید و خبری ناخوشایند را می شنود. و خیلی اتفاقات دیگر که باعث میشود کیفیت این سفر به شدت ناخوشایند و خراب بشود.

در اینجا خالی از لطف نیست که خاطره ای را برایتان نقل نمایم:

روزی در مسیری سوار بر اتومبیل رهگذری شدم تا به مقصد برسم. به محض سوار شدن، راننده که مرد جوانی بود شروع به گله و شکایت از خودروی خود کرد. اتومبیل خود را " لگن " خطاب می کرد و از اینکه این همه خرج روی دستش می گذارد ناراحت و عصبانی بود. خیلی کوتاه و مختصر به وی یادآوری کردم که اتومبیل هم به نوعی شعور دارد. این اتومبیل تو متوجه رفتارت میشود. حرف های تو را می فهمد. درک می کند. وقتی آن را " لگن " خطاب می کنی، واکنش نشان می دهد. ما فکر می کنیم که این اتومبیل چون یک موجود بی جان است پس هیچ درک و شعوری از اتفاقات اطراف خود ندارد. در حالی که این چنین نیست. حتی سنگ و چوب و آهن اطراف ما هم بنوعی از یک شعور خاصی برخوردار هستند. بعبارتی تمام موجودات جهان هستی از یک شعور خاصی برخوردار می باشند که نسبت به اعمال ما واکنش مناسب از خود نشان می دهند. از وی سوال کردم که وقتی خودروی خود را "لگن" خطاب می کنی، انتظار داری مانند چه چیزی به غیر از " لگن" برایت کار کند؟ بهتر نیست با آن مهربان باشی. کمی به آن توجه کن. تو کاملا" این اتومبیل را رها کرده ای. هیچ توجه ای به آن نداری. آنوقت انتظار داری مانند یک رخش برایت بتازد؟ ( البته موضوع شعور اجسام و موجودات جهان هستی، مبحث مفصل و طولانی است که ممکن است در آینده مطلبی جداگانه در مورد آن به نگارش در بیاید.)

 

یا مثلا" وقتی که شخصی ناآگاه به ما می گوید: در این محلی که کار می کنی چقدر به تو حقوق می دهند؟ و بعد از شنیدن میزان حقوق، ما را تشویق به عدم ادامه ی آن کار کند. در این هنگام ما که از طریق گوش هایمان تحت تاثیر سخنان منفی آن شخص ناآگاه قرار گرفته ایم، ناخودآگاه نگاهی منفی و تیره به وضعیت فعلی خود کرده و با ناخوشنودی و در نظر گرفتن سخنان منفی آن شخص، افکاری منفی در ذهن خود پدید می آوریم. افکاری که موجب می شود تا احساس ( حال ما) خراب بشود. این احساس بد، خودش را در قالب کم حوصلگی، بدخلقی و افسردگی خودش را نشان خواهد داد. که در آینده ممکن است به خروج ما از آن شغل منتهی بشود.

پس مشخص شد که حواس پنچگانه ی ما و ارتعاشات فکری در بوجود آمدن احساسات مثبت یا منفی ما دخیل هستند. 

وقتی که فردی به یک آهنگ غمگین گوش می دهد، ( مانند آهنگ های زنده یاد داوود مقامی یا زنده یاد احمد ظاهر)، آنگاه به صورت اتوماتیک هر آنچه را که ما می بینیم یا می شنویم و بطور کلی با حواس پنجگانه ی خود درک می کنیم، یک پوشش غمگین و ناراحت کننده به خود می گیرد. هر آنچه را که ما می بینیم یا می شنویم، از جنبه ی منفی آن مورد توجه ما واقع میشود. به عبارتی ما قسمت تاریک هر موضوعی را خواهیم دید. این دید منفی باعث خواهد شد که احساس ما خراب بشود. با خراب شدن احساس و حال ما، کیفیت بعدی اتفاقات و رویدادهای زندگی به تناسب آنها خراب و ناخوشایند خواهند بود. 

همانگونه که ملاحظه می فرمائید، نوع نگاه و تفکرات ما به پیرامون خود، موجب میشود که احساسات خوب یا بد و مثبت یا منفی در ما بوجود بیاید. 

اما چگونه می توانیم طوری زندگی نمائیم که همیشه کیفیت اتفاقات زندگی ما به شکلی مطلوب بوجود بیایند؟ 

سخت اما امکان پذیر است. فقط باید بتوانید افکار خود را مدیریت نمائید. افکار ما با سرعت تبدیل به احساس میشوند. و این احساسات هم در قالب نگاه، کلام و اعمال ما خودشان را نشان خواهند داد. 

باید روی باورها و نگرش خود کار کنیم. اگر مطلب قبلی ما را که با عنوان " یک تکه نان " است ملاحظه کرده باشید خواهید دید که مهربانی، گذشت و فداکاری تا چه میزان میتواند کیفیت اتفاقات زندگی را به نفع ما رقم بزند. در این مطلب می خوانید که یک اتفاق و رویداد بسیار وحشتناک که در شرف رخ دادن بود، با نوع افکار و کلام و احساس مثبت حاتم طائی، تبدیل به یک رویداد مثبت و شگفت انگیز میشود. 

در این داستان به وضوح می بینیم که افکار و سخنان مثبت و باورهای خوب، چگونه احساس خوب و مثبتی را در ما بوجود می آورد و این احساسات مثبت، کیفیت اتفاقات و رویدادها را به بهترین شکلی به پایان می رساند. 

خیلی از مواقع قضاوت های ما باعث میشوند تا کیفیت اتفاقات زندگی ما خراب بشود. گاهی هم باورها و نگرش های غلط ما باعث میشوند که ما از یک احساس منفی برخوردار بشویم. باورهای اشتباهی که باعث میشوند ما فکر کنیم که مثلا" در هنگام رانندگی در خیابان، دیگران در حال ضایع کردن حق ما هستند. یا باورهای اشتباهی که باعث میشود ما تصور نمائیم که دیگران به ما احترام نمی گذارند و شخصیت ما برایشان ارزشی ندارد. باورهایی  که باعث میشود ما نسبت به دیگران بد دل و بد گمان بشویم. 

مثبت اندیشی و باور دوست داشتن و احترام به دیگران موجب میشود تا ما همواره از یک احساس مثبت پایدار برخوردار باشیم. احساسی که به کیفیت رویدادهای زندگی ما رنگ و بویی زیبا خواهد داد.

عینک بدبینی و کج اندیشی را باید برداشت و قسمت مثبت ماجرا یا به عبارتی نیمه ی پر لیوان را دید. خود و اطرافیانمان را دوست بداریم و به آنها احترام بگذاریم. گاهی هم حق را به آنها بدهیم و توپ را به زمین آنها انداخته و اجازه بدهیم آنها هم کمی در کنار ما بازی کنند. 

تفکر و باور مهربانی و گذشت، موجب میشود تا همیشه احساس خوبی داشته باشیم. 

به یاد داشته باشید، تا زمانی که احساس شما خوب باشد، همیشه رویدادها و اتفاقات خوبی را در روند زندگی خود تجربه خواهید کرد. 

مهم نیست که هم اکنون کجا هستید، در جنوب شهر زندگی میکنید یا شمال، غرب یا شرق. در یک خانه ی استیجاری هستید یا شخصی، اتومبیل شخصی دارید یا با تاکسی تردد می کنید. پولدار هستید یا کم پول. در آمد خیلی بالا دارید یا متوسط یا ضعیف. هیچ کدام از اینها در وحله ی اول مهم نیستند. مهم آن است که شما چه نگاه و بینشی نسبت به زندگی دارید. نگاه و باور شما از خود و زندگی خود، و ایجاد یک احساس مثبت و خوب موجب میشود تا شما به آرامی در مسیر و جهت موفقیت قرار بگیرید. نگاه بدبینانه و منفی به موقعیت فعلی خودتان، و ناسپاسی باعث میشود تا نه تنها پیشرفت نکنید بلکه هر آنچه را که هم اکنون هم در اختیار دارید از دست بدهید. 

افرادی را می شناسیم که دور هم نیستند ممکن است در همین چند قدمی ما باشند. آنها اکثر اوقات با مشکلات عدیده ای دست و پنجه نرم می کنند. مشکل فعلی حل نشده مشکل بعدی از راه می رسد. بد بیاری پشت بد بیاری. چرا؟ چون دائما" شرایطی را برای خود فراهم می کنند که همیشه از یک احساس بد برخوردار هستند. نوع سخن گفتن، نوع رفتار، افکار و رفتار آنها به گونه ای است که همیشه از یک احساس بد و منفی بر خوردار هستند. این احساسات منفی باعث میشود که کیفیت اتفاقات زندگی آنها، پشت سر هم بد و ناخوشایند باشند. مقصر کیست؟ هرچند آنها همیشه دیگران را مقصر می دانند اما هیچ کسی جز خودشان مقصر نیست. 

وقتی نگاه و باور مثبتی نسبت به خود و زندگی خود داشته باشیم و از بابت داشته های فعلی خود همواره شکر گزار و سپاسمند باشیم، آنگاه یک احساس خوب و مثبت در ما پدیدار میشود. این احساس مثبت و این حال خوب موجب میشود تا کیفیت رویدادهای زندگی ما به بهترین شکل ممکن پدیدار بشوند. اتفاقات و رویدادهای خوب پشت سر هم رخ خواهند داد. 

دوستی میگفت، من تمام این کارها را انجام می دهم اما شاهد اتفاقات شگفت انگیزی در زندگی خود نمی شوم. در پاسخ به این دوست یا دوستان دیگری که ممکن است این سوال در ذهنشان بوجود آمده باشد باید گفت که، بوجود نیامدن رویدادهای ناخوشایند خودش یک اتفاق خوب است. گاهی اوقات تلاش ما درجهت داشتن یک احساس مثبت و خوب به اندازه ای است که باعث میشود تا ما از تجربه ی اتفاقات ناگوار در امان بمانیم. این خود اتفاق و رویداد بسیار ارزشمندی است که نشان میدهد ما در جهت درست در حال حرکت هستیم. اما گاهی هم این احساس خوب یا مثبت ما به اندازه ای نیست که حتی موجب شود تا اتفاقات و رویدادهای منفی پدیدار نشوند. بلکه کم و بیش رویدادهای ناخوشایندی را تجربه می کنیم. 

اما لازم به یادآوری است که ما می توانیم با بهره مندی از احساس مثبت و پایدار خود، همواره کیفیت اتفاقات و رویدادهای زندگی را به شکلی مطلوب و خوشایند تجربه نمائیم. {...}

محمد صاحبی بازدید : 418 شنبه 13 آذر 1400 نظرات (0)

موفقیت هرگز به سراغ شما نخواهد آمد مگر اینکه در زندگی احساس آرامش داشته باشید. شاید بتوان موفقیت را در احساسِ، آرام بودن معنا کرد. کسی که آرام نیست هرگز موفق نخواهد بود. موفق در بدست آوردن پول و ثروت، عشق و روابط پایدار، موقعیت های اجتماعی، تحصیلات، و هزاران چیز دیگر، که همه در گروی آرام بودن و آرامش داشتن است. شما همواره و با جدیت کتاب های موفقیت و انگیزشی را بخوانید. کتاب های صوتی موفقیت گوش دهید. در انواع سمینارها شرکت کنید. هیچ فایده ای برای شما نخواهد داشت. بیهوده است. چون ورودی مغز شما بسته است. بسته شده با چیزهای منفی زیادی که اجازه نمیدهند موارد مثبت و به درد بخور، وارد ذهن شما بشوند. دربِ ورودی ذهن شما آنقدر شلوغ است که نمیتوانید فکر و ایده جدیدی را وارد آن کنید.

شلوغ بودن ورودی ذهن

وقتی که ورودی ذهن شما شلوغ باشد، شلوغ از افکار منفی، نا امیدی، افسردگی، مقایسه نمودن خود با دیگران، در زندگی دیگران سرک کشیدن، شاد نبودن، و هزاران مورد دیگر، آنگاه طبیعی است که شما هرگز نتوانید چیز جدید خوبی دریافت کنید. نوبت به افکار خوب نخواهد رسید. این صف خیلی بلند و شلوغ است. ما گاهی به راحتی اجازه می دهیم هر کسی یا هر موردی به شکل یک طرز فکر وارد ذهن ما بشود. خب سیستم دفاعی ذهن ما چنین است که در وحله اول از ورود افکار منفی جلوگیری میکنید. تلاش میکند تا افکار مزاحم نتوانند وارد ذهن ما بشوند. اما این تلاش حدی دارد. تا اندازه مشخصی قادر به دفاع است. وقتی که میزان ازدحام افکار مزاحم بیش از حد شد آنگاه دیگر دروازه ورودی ذهن شکسته شده و تمامی افکار منفی به یکباره و با حالتی غیر قابل کنترل وارد ذهن ما میشوند. 

در چنین حالتی دیگر کاری از ما ساخته نیست. عملا" ذهن تسلیم شده است. انبوهی از افکار منفی در ذهن جای گرفته و ذهن به ناچار باید به آنها بپردازد.

قفل شدن مغز

وقتی انبوهی از افکار منفی وارد ذهن شد و آنجا را به تسخیر خود در آوردند آنگاه دیگر از دست مغز و سیستم دفاعی کاری ساخته نیست. بدن دیگر تحت کنترل مغز نیست. براحتی بیماری به سراغ ایشان می آید. رویدادهای ناخوشایند یکی پس از دیگری تجربه میشود. به راحتی باکتری ها و ویروس های مخرب شروع به کار  کرده و سیستم دفاعی ضعیف، و تسخیر شده بدن هم کاری از دستش ساخته نخواهد بود. یک سرماخوردگی ساده منجر به مشکلات شدید در ریه ها میشود. هزار و یک عارضه به سراغ چنین شخصی خواهد آمد.

حال چنین آدمی دائما" کتاب بخواند. در سمینارهای مختلف شرکت کند. موزیک های آرامش بخش گوش بدهد. دائما" به خود تلقین نماید. آیا فایده ای خواهد داشت؟ 

خوب به خاطر همین است که عده بسیار معدودی پس از استفاده از این کتاب ها و سمینارها، به درستی  نتیجه می گیرند و بقیه فقط وقت و پول خودشان را از دست داده اند بدون اینکه نتیجه گرفته باشند.

کتاب بیندیشید و ثروتمند شوید

کتاب بیندیشید و ثروتمند شوید کتابی ارزشمند است که توسط ناپلئون هیل به نگارش در آمده است. ناپلئون هیل که الهام گرفته از اندرو کارنگی است به فرمول موفقیت در این کتاب اشاره کرده است. اما این کتاب با وجود اینکه یک شاه کلید محسوب میشود در عین حال به درد همه نخواهد خورد. این کتاب و کتاب های بیشماری مانند راز، فقط در زمانی به کار خواهند آمد که شما از درون آرام باشید. شما خودتان باشید. تحت نفوذ و تاثیر هیچ کسی نباشید. فکرتان آسوده باشد. ممکن است بگوئید با این همه مشکلات آیا میشود آسوده بود؟ خصوصا" هم اکنون در شرایط کرونائی؟ 

خب قطعا" شرایط بسیار سخت است. من هم در این جامعه زندگی می کنم و با بسیاری از مشکلاتی که اکثر مردم عزیز کشورمان با آن دست و پنجه نرم می کنند درگیر هستم. اما میخواهم بگویم که اتفاقا" در چنین شرایطی باید بیشتر مراقب ورودی های ذهنمان باشیم. در شرایط عادی که مشکل چندانی وجود ندارد. مغز و ذهن کار خود را انجام می دهند. به راحتی میتوان به موفقیت رسید. اما در چنین شرایطی هنر است که بتوان با افکار منفی مواجه شد و اجازه نداد که آنها وارد ذهن ما بشوند. چون اگر وارد بشوند آنگاه کتاب بیندیشید و ثروتمند شوید هم دیگر کارائی نخواهد داشت. 

نگارنده خود سالها قبل یک بار تجربه استفاده از کتاب ارزشمند بیندشید و ثروتمند شوید را دارد. یک تجربه زنده و قابل لمس. آن هم زمانی بود که ورودی های ذهن تحت کنترل کامل بود. بدن در یک وضعیت نرمال به سر می برد. آرامش کامل وجود داشت. هیچ دغدغه ای به غیر از ایجاد و اداره یک کارگاه تولیدی و کسب درآمد بیشتر وجود نداشت. در چنین شرایطی که شما فقط دغدغه انجام یک بیزینس و کسب در آمد بیشتر را دارید قطعا" موفق خواهید شد. کتاب های موفقیت به درد شما خواهند خورد. چون شما فقط یک دغدغه دارید. آن هم پیشرفت و ترقی در کسب در آمد یا تحصیلات یا هر چیز دیگر که شما دوست داشته باشید.

اما نه، اگر کسب در آمد و انجام بیزینس در اولویت های بعدی شماست هرگز موفقیت بدست نخواهد آمد. 

در کتاب های موفقیت و انگیزشی به تکرار و به درستی هم اشاره شده که موفقیت و انجام بیزینس شما باید اولویت اول شما باشد. بله این جمله درست است اما چگونه باید این موضوع در اولویت اول ما باشد؟ توصیه بدون راهکار عملی قطعا" کار را بسیار سخت خواهد کرد گاهی هم اصلا" به درد نخواهد خورد. مانند آدرسی است که به شما داده شده اما شهری در آن آدرس مشخص نشده  است. خیابان و میدان و کوچه و پلاک و شماره همه وجود دارد. اما شما نمیدانید این آدرس متعلق به کدام شهر است! در چنین شرایطی شما باید چه بکنید؟ آیا باید تمام شهرهای ایران را یک به یک به دنبال آن آدرس بگردید؟ (روش سعی و خطا) خب این عاقلانه نیست. پس آدرس زمانی کارآمد خواهد بود که کامل باشد.

در این شرایط، ارائه ی اینکه موفقیت و خواست شما باید در اولویت باشد کافی به نظر نمیرسد. شما باید راه ورودی ذهن خود را برای اولویت های دیگر ببندید. که در ادامه به سادگی تمام به نحوه بستن ورودی های ذهن اشاره خواهد شد.

ورودی های ذهن

دریافتی های منفی یا مثبت، از دو طریق وارد ذهن ما میشوند. 

یکی ورودی های حواس پنجگانه هستند که عبارتند از حس لامسه، حس بینائی، حس شنوائی، حس چشائی و حس بویایی که همه با آنها کم و بیش آشنا هستیم.

دوم ارتعاشات فکری ما هستند. همانطور که میدانید ما در هر لحظه درحال فکر کردن هستیم. که البته ورودی های اولی یعنی حواس پنجگانه هم در تولید این افکار موثر هستند. مثلا" وقتی که ما از جلوی ویترین یک شیرینی فروشی عبور میکنیم ناخودآگاه در فکرمان خوردن شیرینی و تصور طعم و مزه آن تداعی میشود. البته بطور کامل عمومیت ندارد. افراد شکمو بیشتر این مورد را تجربه میکنند. 

ارتعاشات فکری، شامل ورود به دنیای گذشته و آینده است. خب زمان حال چه میشود؟

باید  گفت که زمان حال بهترین زمان بین این سه زمان است. یعنی زمانی است که افکار ما با حواس پنجگانه ما در ارتباط و هماهنگ است. این بهترین حالت می باشد که در آن ما بهترین نتایج را هم از انجام کارهایمان بدست می آوریم. حضور درزمان حال یعنی اینکه ما توجه و تمرکزمان به کاریست که درحال انجام آن هستیم. یعنی به تمام زوایای آن اشراف کامل داریم.

آیا این حالت همیشه رخ میدهد؟ 

قطعا" پاسخ خیر است. در اکثر مواقع ما یا در گذشته هستیم یا در آینده. چرا که ما در گذشته نتوانسته ایم به درستی در زمان حال باشیم. نتوانستیم ارتباط درست و قابل قبولی  بین حواس پنجگانه و افکارمان ایجاد نمائیم. درنتیجه از زمان حال جا مانده ایم.  مانند دونده ای که در یک مسابقه هر از چند گاهی می ایستد و به پشت سر خود خیره میشود. در حالی که دونده های دیگر همچنان در حال حرکت و نزدیک شدن به خط پایان مسابقه هستند ایشان خیلی عقب تر در حال حرکت است.  

مثالی دیگر: شما فرض کنید در حال تماشای یک فیلم با زیرنویس فارسی هستید. اگر زیرنویس به درستی تنظیم شده باشد یعنی جملات نوشته شده با سخنان شخصیت های فیلم هماهنگ باشد و عقب و جلو نبوده باشد شما در حالت عادی قادر خواهید بود که همزمان با تماشای فیلم، مفهوم گفته های آنها را درک کنید. اما اگر لحظه ای حواستان بابت مثلا برداشتن چیزی یا صحبت کردن با کسی پرت بشود آنگاه قسمتی از فیلم از دست شما در خواهد رفت. همینطور که در حال تماشای فیلم هستید اما ذهنتان مشغول آن قسمتی است که گذشته و هنوز دوست دارید که بدانید در آن قسمت شخصیت فیلم چه گفت که الان به این نتیجه در گفتگو رسیده اند. 

زندگی هم چنین است. اگر ما بتوانیم همواره در زمان حال به سر ببریم آنگاه چیزی را از دست نخواهیم داد. مدیریت واقعی در حضور در زمان حال است.  اما چگونه میتوان در زمان حال حضور داشت؟ ( کارهای روزمره خود را به درستی و با دقت و حوصله و تمرکز انجام دهید!)

اکهارت تولی را شاید بتوان بزرگترین شخصیتی دانست که در این زمینه اظهار نظر کرده و تئوری های  بسیار ارزشمندی ارائه می کند.  اما بصورت ساده میتوان گفت که برای حضور در زمان حال باید از بروز واکنش های منفی و نادرست خودداری کنیم. از ایجاد احساسات منفی جلوگیری کنیم. مثلا" اگر در حال گفتگو با فردی هستیم که سخنان ما را درک نمی کند یا نمی خواهد که درک کند عصبانی نشویم و از کوره در نرویم. به او این حق را بدهیم که بتواند نظر و عقیده ما را نفهمد یا باور نکند یا اصلا" نپذیرد. در چنین شرایطی  شما موفق شده اید که زمان حال را مدیریت کنید. به بهترین شکلی از آن عبور کرده و به مرحله بعدی یعنی آینده رسیده اید در حالی که مطلب و عنوان مبهم و گنگی در گذشته به جا نگذاشته اید.

گاهی پیش می آید که ما مثلا" به خاطر فلان جمله یک شخصی ساعت ها ناراحت میشویم. روزها و هفته ها فکرمان درگیر است که خدایا چه حرفی بود که به من زد. خب آن حرفی که در آن موقع به شما زده شده مربوط به آن لحظه بوده است. شما با واکنش مناسب و منطقی و آرام، میتوانستید آن را درآنجا تمام کرده و از وی خداحافظی کنید. اما شما این کار را نکرده اید شما آن را درون یک صندوق گذاشته و با خود حمل میکنید. آن مطلب همچنان در ذهن شماست. این صندوق به ورودی ذهن شما می رسد. از آنجائی که فکر ما آنلاین است و در حالت عادی اجازه ورود به موضوعات گذشته و آینده را نمی دهد لذا با این صندوق مشکل پیدا خواهد کرد. 

فکر آنلاین است و در هر لحظه در حال تولید محتوا می باشد. وقتی یک موضوع مربوط به گذشته یا آینده پدیدار میشود ذهن ما دچار تناقض خواهد شد. ما نمی توانیم همزمان و در آن واحد به سه وضعیت گذشته و حال و آینده فکر کنیم. یعنی هر سه تای اینها در یک جا ممکن نیست. ما در آن واحد میتوانیم یا در حال باشیم یا آینده یا گذشته. به همین دلیل آن صندوق مربوط به  گذشته پشت در ورودی ذهن ما باقی مانده و فعلا اجازه ورود پیدا نمی کند. تا چه زمانی اجازه ورود پیدا نمی کند؟ تا زمانی که وضعیت از حالت عادی خارج بشود. یعنی آنقدر سماجت به خرج بدهد که ذهن مجبور بشود تحت شرایط خاصی کار اصلی و آنلاین خود را متوقف نموده و این صندوق را به داخل برده و شروع به بررسی آن نماید. 

در این شرایط چه اتفاقی می افتد؟ خب ذهن از پرداختن و مدیریت زمان حال و اتفاقات و رویدادهایش غافل میشود. او دیگر نمی تواند زمان حال را به درستی مدیریت کند. هرج و مرج بوجود می آید.

ذهن تلاش می کند که سریعا" به این موضوع پرداخته و آن را حل و فصل کند اما گاهی این امکان وجود  ندارد چون ما نمی خواهیم که به این زودی این مسئله حل بشود. یک شخصی یک سال پیش به ما حرفی زده یا اینکه با کسی در مورد موضوعی بحث کرده ایم، یا اینکه در هنگام رانندگی یکی پیچیده جلوی ما و چند ثانیه از ما جلوتر افتاده، ما هنوز فکرمان درگیر آن است. یادت هست سال گذشته چه حرفی به من زد؟ مگر میشود آن را فراموش نمود؟ اما نتیجه چه میشود؟

نتیجه آن خواهد بود که این صندوق ها همچنان یکی پس ازدیگری روی هم انباشته خواهند شد. چون فقط همان یک صندوق نیست که. وقتی ما تفکر و باوری داشته باشیم مبنی بر اینکه نمیتوان به راحتی از هر مسئله و مشکلی عبور کرد خب نتیجه آن میشود که این صندوق های گذشته آنقدر روی هم انباشته میشوند که ذهن ما دیگر زمان حال را به کلی کنار میگذارد. چون پرداختن به این صندوق های زمان گذشته و یا آینده بسیار زمان  بر است. 

سوال: چرا این صندوق ها برای ذهن ما این قدر زمان بر هستند؟ مگر ذهن ما قدرت رسیدگی به آنها را ندارد؟

پاسخ آن است که ذهن ما بسیار قوی است اما طوری طراحی شده است که فقط به ورودی های زنده یا آنلاین و دارای احساس پرداخته و پس از آنالیز دستورات لازم را برای بقیه ارگان ها صادر میکند.  ورودی های مربوط به زمان حال یا صندوق های مربوط به زمان حال، برای ذهن قابل لمس هستند. اما صندوق های گذشته یا آینده دیگر فاقد احساس هستند. ذهن با آنها مانند تصاویر بی جانی رفتار میکند که جان ندارند. زنده نیستند. آنلاین نیستند. 

از آنجایی که ذهن در همه شرایط به ورودی های مغز ما واکنش نشان میدهد یعنی این صندوق چه مربوط به گذشته باشد و چه حال یا آینده به آنها واکنش نشان میدهد لذا واکنش آن درمقابل صندوق های گذشته متفاوت خواهد بود. این صندوق پس از ورود به ذهن، توسط مغز آنالیز میشود. محتوای آن بررسی شده و ذهن متوجه میشود که این یک فایل قدیمی است و کهنه است. فایل های قدیمی و کهنه در اولویت اجرائی ذهن نیستند مگر اینکه ما بخواهیم که باشند. صندوق های گذشته و آینده با درخواست و سماجت ما در اولویت قرار میگیرند. 

ذهن این صندوق را مورد بررسی قرار داده و محتویات آن را بیرون میکشد. هر صندوقی را که ما به ذهن بدهیم و برچسب اولویت به آن بزنیم ذهن آن را در اولویت قرار میدهد. ذهن شروع به بررسی کرده و مثلا می بیند که محتویات این صندوق مربوط به یک ماه پیش است. موضوع آن هم توهینی است که راننده ای در خیابان به ما کرده است. تعجب ذهن بر انگیخته میشود و از اینکه یک صندوق قدیمی ارسال شده متعجب شده و از نگهبانان ورودی ذهن سوال میشود که چرا اجازه ورود به این صندوق قدیمی را داده اید؟ آنها هم در پاسخ میگویند که به اصرار زیاد درخواست شده که این موضوع در اولویت قرار بگیرد و ما هم مطیع هستیم. این به درخواست مثلا" محمد بوده است. ما بی تصیریم. ما هم میدانیم که این صندوق متعلق به گذشته است و نباید در این شرایط وارد بشود اما صاحب این بدن و مغز وچنین خواسته است.

لذا ذهن هم ناچار است که به آن بپردازد. چاره ای ندارد. چون ما خودمان این چنین خواسته ایم. ( هرچه را که ما بخواهیم مغز و ذهن ما همان کار را انجام میدهد). در این بین دیگر امورات زمان حال رها میشود. نتیجه چه خواهد شد؟ ما حواس پرت میشویم. دائما" دچار اشتباه شده و بخاطر کوچکترین موضوع از کوره در رفته و عصبانی شده و پرخاش میکنیم. هیچ کنترل و مدیریتی روی کارهایی که درحال انجام آن هستیم نداریم. یک لحظه به خودمان می آئیم که ای بابا چرا من ایجوری شدم؟  دائما" با این عبارت از طرف دیگران روبرو میشویم ای بابا حواست کجاست. اصلا اینجا نیستی ها. چه کارمیکنی. کار را خراب کردی. چرا حواست به رانندگی نیست. نزدیک بود تصادف کنی. و هزاران موضوع دیگر که ممکن است در این شرایط برای ما پیش بیاید. 

خب ذهن شروع به بررسی میکند و محتویات آن صندوق را بیرون میکشد. میگوید خب تو میخواهی به این موضوع بپردازیم. یعنی اولویت شما الان این است؟ بسیار خب. ما فرمانبرداریم و هرچه را که شما بگوئید انجام میدهیم.( ذهن ما مانند چراغ جادو عمل میکند و هرچه را که به او بگوئیم میگوید فرمان بردارم و باکمال میل انجام میدهم هرچند اگر به نفع شما نباشد). لذا محتویات بعد از بررسی روی میز ریخته میشود. آنالیز شده و مجددا" پس از بررسی برای تائید نهایی به ضمیرناخودآگاه فرستاده میشود. 

ضمیرناخودآگاه

ضمیرناخودآگاه مرکز فرماندهی بدن ماست. تمام برنامه ها و اطلاعات و  ورودی ها بعد از بررسی توسط ذهن ما باید در ضمیرناخودآگاه به ثبت و تائید برسد تا بتواند به کائنات جهت اجرائی شدن ارسال بشود. تا زمانی که ضمیرناخودآگاه تائید نکند هیچ اتفاقی رخ نخواهد داد.  ذهن یک برچسب با عنوان خیلی مهم و دارای اولویت روی آن صندوق می زند و سپس آن را برای ضمیرناخودآگاه ارسال  میکند. ضمیرناخودآگاه مانند همان مدیر اداره است که وقتی نامه ای تمام مراحل اداری خود را انجام داده و بدست ایشان می رسد با یک امضا کار را تمام میکند. ضمیرناخودآگاه ما فقط تائید میکند. یک  امضا و تمام. 

وقتی آن صندوق که به تائید ضمیرناخودآگاه یا فرماندهی کل مغز ما رسید آنگاه برای ارسال به کائنات آماده میشود.

کائنات 

آن صندوق وقتی به کائنات رسید آنگاه شروع به بررسی میشود. کائنات وظیفه اجرائی کردن دستورات را دارد. ما هر صندوقی که برای کائنات ارسال کنیم موظف است بدون چون و چرا محتویات آن را برای ما تهیه و آماده نموده و در اسرع وقت در  اختیار ما قرار بدهد. کائنات با بررسی محتوای صندوق متوجه میشوند که این یک مورد کهنه و قدیمی است که بار منفی دارد. بار احساسی منفی دارد و در این شرایط و زمان فعلی تبدیل شدن آن به واقعیت برای شخص صاحب این چراغ جادو اصلا" مفید نیست. نه تنها مفید نیست بلکه بسیار میتواند خطرناک باشد. اما کائنات هم مجبور به انجام است. او هم مانند ذهن به اولویت ها می پردازد. 

اما یادتان هست که محتویات آن صندوق چه بود؟ بله یک موضوع منفی که باعث دلخوری ما شده بود. ما آن دلخوری و ناراحتی را مجددا" با همان کیفیت گذشته شاید بدتر و آپدیت شده تر درخواست کرده ایم. توجه کردید چه اتفاقی افتاد؟ ما خودمان با دست خودمان همان اتفاقات  ناراحت کننده را که مدت ها فکر و ذهنمان درگیر آن بود را دوباره درخواست کردیم. 

حال چه اتفاقی رخ میدهد؟ روشن است. کائنات محتویات و مضمون آن صندوق را مجددا" مورد اجرا میگذارد. کائنات موظف است که دریافتی مربوط به هر صندوق را دقیقا" بدون کم و کاست به معادل فیزیکی آن تبدیل کند.  الان چه اتفاقی رخ میدهد. معادل همان تجربیات ناراحت کننده ای که ما از آن اتفاق ناخوشایند داشته ایم مجددا" با کمی تغییر دوباره تکرار میشود. اینجاست که همان ضرب المثل معروف که میگوید هرچه سنگه مال پای لنگه مصداق پیدا میکند. بله اتفاقات ناراحت کننده یکی پس ازدیگری رخ خواهند داد.  چرا چون ما این چنین خواسته ایم. و جالب اینجاست که این روند همچنان ادامه پیدا خواهد کرد. یعنی ما از دو طرف صدمه خواهیم دید. یکی اینکه در زمان حال حضور نداریم و همچنان باعث خرابکاری میشویم و دیگری اینکه دائما" با در گذشته بودن، صندوق های جدیدی را برای ذهن خودمان ارسال میکنیم. صندوق ها روی هم انباشته میشوند تا آنجائی که دیگر زمانی فرا میرسد فاجعه رخ میدهد.

فاجعه در حال رخ دادن است.

زمانی فرا می رسد که ذهن دیگر فقط درحال دریافت و آنالیز این صندوق ها خواهد بود. انبوه این صندوق ها ذهن را خسته می کند. ذهن دیگر قادر نیست اصلا" به زمان حال بپردازد. در حالی که وظیفه اصلی آن پرداختن و آنالیز و مدیریت زمان حال است. لذا با سرعت بیشتری این صندوق ها را بررسی کرده و بعد از زدن برچسب دارای اولویت به ضمیرناخودآگاه ارسال میکند. ضمیرناخودآگاه سیستم عجیب و پیچیده ای دارد. او به تکرار حساس است. بله وقتی اتفاقی به صورت تکرار رخ بدهد آنگاه ضمیرناخودآگاه دیگر بصورت تک به تک مهر تائید روی آنها نمی زند بلکه فله ای و گروهی برای اجرائی شدن به کائنات ارسال میکند.  اینجاست که فاجعه رخ داده است. ضمیرناخودآگاه ناخودآگاهانه و بدون هیچ منظور خاصی فقط بنا به اینکه این صندوق ها تکراری هستند و محتویاتشان یکی است یک امضا کلی روی تمام آنها زده و آنها را بصورت گروهی برای کائنات ارسال میکند.

اما درکائنات وضعیت چگونه خواهد بود. کائنات تک به تک به این صندوق ها رسیدگی میکند. هر صندوق معادل اتفاقات خودش را به همراه خواهد داشت. دو صندوق حتی اگر شبیه یکدیگر هم باشند هرگز کیفیت اتفاقاتی که معادلش هستند یکی نیست. مانند اثر انگشتان ما آدم ها است. در این شرایط است که اتفاقات و رویدادهای ناگوار یکی پس از دیگری رخ میدهند. قطعا" برای هریک از ما پیش آمده که گاهی بصورت زنجیر وار رویدادهای ناخوشایند را تجربه کرده ایم. اما شاید هیچ وقت از خودمان نپرسیده ایم که چرا این اتفاقات پشت سر هم رخ میدهند؟

نتیجه

الان دیگر تا حدود زیادی مشخص شد که تغییر اولویت ها در ذهن ما، چه بر سر ما در زندگی خواهد آورد؟ الان دیگر راحت تر میتوان فهمید که چرا باید اولویت های ما در ذهن خودمان موضوعات مثبت و مفید باشد. الان دیگر براحتی میدانیم که چرا نباید هرگز تحت تاثیر سخنان و رفتار منفی دیگران قرار بگیریم. الان بخوبی میدانیم که چرا نباید در گذشته یا آینده به سر ببریم. 

اجازه ندهید حالتان خراب بشود. هر اتفاقی ممکن است در هر لحظه برای شما رخ بدهد. شما آن را مدیریت کنید. کنترل کنید. سعی کنید براحتی خشمگین نشوید. حسادت نکنید. مغرور نشوید. چه میدانم هر احساس و خصلت منفی و ناپسند که خودتان بهتر از من میدانید را در خودتان راه ندهید. در این صورت شما در زمان حال هستید و میتوانید آن را به بهترین شکل ممکن مدیریت کنید. 

اکنون دیگر در این شرایط حال شما خوب است و ذهن شما فقط به زمان حال و امورات مربوط به آن می پردازد. الان وقت آن است که اولویت خود را تعیین کنید. 

شما چه میخواهید؟ 

می خواهید یک کسب و کار جدید راه اندازی کنید؟

می خواهید در کسب علم و دانش موفق شوید؟

..پس چه میخواهید؟ الان وقتش است. الان شما هرچه که بخواهید اولویت شماست. خواسته ها و آرزوهای خود را با برچسب اولویت درون صندوق بگذارید و برای ذهن خود ارسال کنید. شما به زودی با این شرایط به خواسته و آرزوی خود می رسید. چون شما این چنین خواسته اید.

                         پایان                                                                                                                          

محمد صاحبی بازدید : 377 پنجشنبه 11 آذر 1400 نظرات (0)

نقدی کوتاه بر فیلم توقیف شده خرس !

خرس فیلمی است به نویسندگی و کارگردانی خسرو معصومی و تهیه کنندگی جواد نوروز بیگی که در سال 1390 ساخته شد.

این فیلم توقیف شده اجازه اکران پیدا نکرد. تا اینکه در دهم شهریور ماه 1399 نسخه کامل آن بدون اطلاع تهیه کننده و کارگردان و بنیاد سینمائی فارابی در یوتیوب منتشر شد!

این فیلم داستان مرد رزمنده ای است که پس از حدود هشت سال اسارت در اردوگاه عراقی ها به شهر خود باز می گردد و با کمال تعجب متوجه می شود که همسرش ازدواج  کرده است.

بازیگران اصلی  فیلم که به دلیل موثرتر بودن نقش آنها در اینجا بیشتر به آنها پرداخته شده عبارتند از:

پرویز پرستوئی در نقش نورالدین شوهر اول گلی

مریلا زارعی در نقش گلی

فرهاد اصلانی در نقش افرا شوهر دوم گلی

علی اوسیوند در نقش خلیل برادر نورالدین

خلاصه ای از بیوگرافی نورالدین:

نورالدین در ابتدای جنگ بین ایران و عراق بر اثر موج انفجار بیهوش شده و به اسارت نیروهای عراقی در می‌آید. او حدود هشت سال در اسارت به سر می برد. حافظه ی خود را از دست داده و کسی را نمی شناسد.

پس از هشت سال به شهر خود باز می گردد و با در بسته مواجه می شود. همسرش ازدواج کرده و هم اکنون صاحب دو فرزند است.

 

نورالدین هنگام بازگشت به خانه با در بسته روبرو میشود.

 

 

همسر سابق نورالدین گلی هم ظاهرا" با این ازدواج موافق نبوده است. او هنوز دل درگروی نورالدین دارد. این را وقتی می فهمیم که نورالدین به خانه گلی می رود و با او صحبت کرده و از او درخواست می کند که مجددا" رجوع نموده و با وی زندگی کند.

گلی علی الرغم میل باطنی خود و گویا از روی ناچاری پاسخ می دهد که دیگر دیر شده و او هم اکنون صاحب دو فرزند است. 

نورالدین اصرار می کند که گلی رجوع کند و گلی هم با اینکه دلش می خواهد اما به خاطر ترس شدیدی که از شوهر خود افرا دارد جرات نمی کند با قاطعیت به نورالدین پاسخ مثبت بدهد.

نورالدین در خانه همسر سابقش از او تقاضای رجوع می کند.

 

بلاخره سر میز غذا، گلی با ترس و لرز موضوع آمدن نورالدین به خانه آنها را به افرا می گوید. افرا با شنیدن این حرف به شدت عصبانی شده و از کوره در می رود و از اینکه یک مرد غریبه وارد خانه اش شده و با همسرش به گفتگو پرداخته است شاکی می شود. از گلی توضیح می خواهد اما گلی گویا زبانش بند آمده است. حتی جرات نمی کند که صحبت های رد و بدل شده در بین خودشان را بازگو کند. افرا این سکوت گلی را به حساب رضایت و تمایلش به ارتباط با نورالدین می گذارد و بیشتر عصبانی و خشمگین می شود.

سکوت گلی موجب می شود تا شک و تردید افرا بیشتر شده و در ادامه گلی را مورد ضرب و شتم قرار می دهد. در این هنگام با سیلی محکمی که به صورت نحیف و رنجور گلی می زند  او را روی راه پله پرت می کند.

افرا بخاطر ارتباط همسرش با شوهر اول خود او را کتک می زند.

افرا گلی را تهدید می کند که اگر یک بار دیگر نورالدین در خانه او آفتابی بشود هر چه دیده از چشم خودش دیده است. افرا هنگامی که با اتومبیل پاترول 4 خود پسرش را به مدرسه می برد در بین راه متوجه می شود که نورالدین با موتور گازی خود در حال رفتن به سمت خانه آنهاست. 

افرا نورالدین را متوقف کرده و از خودرو پیاده می شود. او را تهدید کرده و موتورش را به زمین می اندازد. وی را تهدید کرده و با تشر وی را مجبور می کند تا راه آمده را به سمت خانه خودش باز گردد.

افرا نورالدین را تهدید می کند که دیگر سمت خانه آنها آفتابی نشود.

یک بار دیگر گلی و نورالدین اما این بار بصورت تصادفی یکدیگر را ملاقات می کنند. این ملاقات زمانی در قبرستان  رخ می دهد که نورالدین جهت اندازه گیری و ساختن در ورودی مقبره امامزاده در آنجا حضور داشته است.

هنگام بازگشت گلی به خانه، نورالدین او و دخترش را در راه همراهی می کند. دخترش را روی موتور نشانده و خودشان پیاده حرکت می کردند. در این هنگام ناگهان سرو کله افرا مانند عجل معلق پیدا می شود.

نورالدین و گلی در هنگام بازگشت از امامزاده

 

 گلی با سرعت دخترش را بغل کرده و از نورلدین دور می شود. افرا این بار خشمگین تر از همیشه به سراغ نورالدین می رود. او را مجددا" با فریاد تهدید کرده و این بار با چاقویی که در دست داشت ضربه ای به پشت کتف او وارد می کند. در این هنگام گلی با دیدن این صحنه می خواهد به سمت نورالدین بیاید که با تهدید چاقوی افرا به داخل اتومبیل بر می گردد.

افرا با چاقو به نورالدین حمله می کند و او را مجروح می نماید.

 

او عصبانی تر از گذشته است. زیرا تصور می کند که بین همسرش گلی و نورالدین سر و سری وجود دارد که او بیخبر است. یک بار دیگر هنگام بازگشت به خانه، گلی را به اتاقی برده و این بار با شدت بیشتری مورد ضرب و شتم و کتک کاری قرار می دهد.

نورالدین به یکی از دوستان دوران جبهه که یک روحانی است متوسل می شود که شاید بتواند راهی برای رجوع همسر سابقش پیدا کند. اما وی می گوید که این کار عملا" در حال حاضر غیر ممکن است. مگر اینکه گلی از افرا جدا بشود که این هم ظاهرا" در مرام و باور مردی خشن و به دور از منطق مانند افرا امکان نداشت.

نورالدین از دوست روحانی خود در مورد رجوع همسرش راهنمائی می گیرد.

مشکل پشت سر مشکل پدیدار می شود. افرا به پسرش رسول می گوید که او پدر واقعی وی نیست و در حقیقت پدر واقعی او نورالدین است. گلی از این بابت ناراحت می شود و بر سر این موضوع هم یک دعوای دیگر راه می افتد. گلی پسرش را در آغوش می گیرد و گفته ی افرا را تائید می کند. الان دیگر رسول می داند که نورالدین پدر واقعی اوست.

بلاخره گلی به پسرش می گوید که نورالدین پدر واقعی او است.

تا اینجا فقط جنگ و دعوا بود اما از این به بعد شرایط متفاوت می شود. عشق و علاقه ی شدید گلی به نورالدین و عدم علاقه و نفرت از افرا باعث می شود که گلی درخواست طلاق بدهد. وقتی مامور دادگستری برگ دادخواست را به وی تسلیم می کند افرا کاملا" خراب می شود. از آن خراب شدن هایی که می تواند عاقبت نافرجامی به دنبال داشته باشد. و از اینجا بدترین اتفاقات و لحظات برای زندگی گلی شروع به رقم خوردن می کند. چون افرا دیگر فقط عصبانی و خشمگین نیست بلکه الان مانند مار زخم خورده است. او خیال می کند به شدت مورد اجحاف قرار گرفته و باید از خود و حریم خصوصی خود محافظت کند. در این حالت به فکر انتقام می افتد.

تسلیم برگ دادخواست طلاق از طرف گلی به افرا

روزی که در حال بازگشت از دادگاه هستند یک روز برقی سرد زمستان است. دختر کوچک به بهانه دستشوئی از مادرش می خواهد تا بایستند. اتومبیل توقف می کند. گلی دخترش را از اتومبیل پیاده کرده و او دوان دوان به سمت دیگر جاده حرکت می کند. گلی به دنبال دخترک به آن سمت جاده می رود. وقتی که کمی دور شدند آنگاه افرا از اتومبیل پیاده می شود. پسر کوچکشان رسول در صندلی عقب اتومبیل خواب است. او نمی داند که تا لحظاتی دیگر نه مادر دارد و نه خواهر! افرا به سمت آنها حرکت می کند. به نزدیک گلی که می رسد توقف می کند. گلی برگشته و افرا را در حالی که یک اسلحه کلت کمری به دست دارد مشاهده می کند. ترس تمام وجودش را فرا گرفته است. با شناختی که از افرا دارد شاید اکنون دیگر می داند که کار تمام است. افرا مانند یک مار زخم خورده است. با شکلیک یک گلوله گلی را از پا در آورده و وی نقش زمین می شود. در این هنگام با شنیدن صدای شلیک گلوله دخترک با شتاب به سمت مادر خود که به زمین افتاده می دود. گریه را سر می دهد و بر روی جنازه مادرش ناله می کند. در این هنگام به سمت پدر خود می دود و از او که در حال ترک کردن محل است می خواهد که به مادرش کمک  کند. اما افرا دیگر به مرز کامل جنون رسیده است. گلوله ای هم به بدن نحیف و کوچک دخترک شلیک کرده و او را هم از پا در می آورد.

 

افرا گلی و دختر خردسالش را در جنگل و به ضرب  گلوله به قتل می رساند.

رسول با شنیدن صدای اولین گلوله که به سمت مادرش شکلیک شده بود از خواب بیدار شده و از اتومبیل بیرون می آید. وقتی نزدیک می شود در کمال ناباوری می بیند که پدرش گلوله ای هم به خواهر کوچکش زده و او را هم از پا در می آورد. به شدت می ترسد و از آنجا فرار می کند تا این خبر را به نورالدین پدر واقعی خودش بدهد. افرا گلی و دخترش را در همانجا به خاک می سپارد و از آنجا دور می شود. نورالدین با شنیدن خبر کشته شدن گلی و دخترش به دنبال افرا در جنگل به جستجو می پردازد. بلاخره او را در بالای یک آبشار می یابد. افرا که در حال شستشوی سرو صورت خود است به یکباره  نورالدین را در حالی که اسلحه وی را از روی زمین برداشته است مقابل خود می بیند. نورالدین افرا را تهدید می کند که اگر دست از پا خطا کند او را خواهد کشت اما افرا دیگر به آخر خط رسیده است. البته او خیلی وقت پیش از این به آخر خط رسیده بود. در حالی که وسط پیشانی خودش را نشان می دهد از نورالدین می خواهد تا به وی شلیک کند. در همین حین در حالی که عقب عقب می رود به یکباره از بالای آبشار به پائین سقوط کرده و او هم از بین می رود. اکنون دیگر نورالدین متهم به قتل غیر عمد است. 

نورالدین افرا را در جنگل پیدا کرده و او را تهدید می کند.

نورالدین بازداشت می شود و به زندان می افتد. مشخص نیست که چه مدتی در زندان است اما وقتی که آزاد می شود موهای سر و صورتش کاملا" سفید شده است. 

 

نورالدین پس از سالها زندانی شدن به خاطر قتل غیر عمد الان آزاد شده است.

در این قسمت فیلم یک بار دیگر نورالدین را با یک چمدان کهنه و قدیمی در دست می بینیم که در حال بازگشتن به سمت خانه است. این قسمت فیلم درست شبیه همان زمانی است که وی پس از هشت سال دوری از خانه و کاشانه به شهر خود بازگشته بود. اما این بار دیگر نرده های در ورودی حیاط زنگ زده و غبار گرفته و بسته و به زنجیر کشیده  نبود. رنگ سفید روشن خورده و باز است. یعنی اینکه در اینجا کسانی در حال زندگی هستند. زندگی اینجا جریان دارد.

نورالدین پس از سالها دوباره به خانه باز میگردد اما این بار در خانه باز است.

از دور دخترک کوچکی را می بیند که دقیقا" هم سن و سال دختر کوچک گلی است. او در حال لی لی بازی کردن است. نورالدین او را گلی صدا می زند. گلی دخترک کوچک بر می گردد و وقتی نورالدین را می بیند با خوشحالی فریاد می زند:" آخ جون پدربزرگ"!

 رسول در این سالهایی که نورالدین در زندان بوده ازدواج کرده است. الان او دخترکی دارد که به یاد مادرش گلی نامش را گلی گذاشته اند. نورالدین گلی را در آغوش می گیرد و می بوسد. شاید این بهترین حالت برای تداعی شدن یاد گلی خودش باشد.

نورالدین نوه خود را که به یاد همسرش گلی نام نهاده اند را در آغوش گرفته است.

تحلیل و بررسی فیلم:

همانگونه که ملاحظه شد هر کدام از شخصیت های فیلم گویا به نوعی از یک اختلال روانشناختی رنج می برند. نورالدین پس از هشت سال سختی و مشقت و فشار روحی و روانی طاقت فرسا به خانه برگشته و انتظار دارد که همسرش می بایست همچنان منتظر او می مانده با اینکه برادرش خلیل خبر شهادت وی را به گلی داده بود.

نورالدین انتظار داشت که گلی به راحتی رجوع کند. یعنی این چند سال زندگی با شوهرش افرا را نادیده بگیرد و به یکباره از وی جدا بشود. خب این درخواست غیر عقلانی و غیر منطقی است.

اگر نورالدین از سلامت روان کافی برخوردار بود هرگز چنین پیشنهادی به گلی نمی داد. اصلا" به در خانه وی نمی رفت. خوب بهرحال هر چند طلاق غیابی صادر شده و هم اکنون آنها دیگر زن و شوهر نیستند.

نورالدین می توانست با این موضوع طور دیگری برخورد کند. می توانست حتی تا مدت ها سراغی از گلی نگیرد. بعد از اینکه مدتی از حضورش گذشت آنگاه به صورت غیر مستقیم و از طریق خواهر یا مادر گلی از وی سراغ می گرفت و جویای حالش می شد. نه اینکه مستقیم و چکشی به در خانه وی رفته و باعث آبرو ریزی گلی بشود.

این از نورالدین، اما گلی هم می توانست بهتر و عاقلانه تر عمل کند که نکرد. که البته این هم نشانه دیگری از بیمار بودن وی دارد. او کاملا" افسرده است و حتما" باید در این مدت مورد درمان قرار می گرفت. خودش به نورالدین گفت که بعد از اینکه خلیل خبر شهادت وی را به او داده تا مدت ها خودش را در خانه حبس کرده و کارش فقط گریه و زاری بوده است. او هم به نوعی از اختلال روانشناختی رنج می برده است. اگر نبود وقتی که نورالدین به در خانه وی آمد با شنیدن صدای وی از زنگ آیفون حتی اجازه ورود به خانه را به نورالدین نمی داد. چه برسد به اینکه او را به درون خانه راه بدهد و با او درد دل هم بنماید.

با وجود داشتن شوهر و دو بچه، پرداختن و توجه به شخص دیگری هر چند که قبلا" همسر ایشان بوده باشد اشتباه محض است. دلبستگی و ارتباط نامتعارف زن و مرد متاهل همیشه مسئله ساز خواهد بود.  این هم از اشتباه گلی خانم. حالا می رسیم به جناب آقای افرا.

افرا هم بنوعی از اختلال روانشناختی رنج می برد. یک آدم همیشه عصبانی و خشمگین و مغرور که همسرش حتی جرات نمی کند به راحتی با او حرف بزند  با ترس و لرز به وی سلام می کند. این مرد با این تفکر و روان ناسالم با مشاهده ی ارتباط همسرش با یک مرد غریبه، خب دیگر مشخص است که چه رفتاری از وی سر خواهد زد. از افراد عصبی مزاج و خشمگین هر عکس العملی قابل انتظار است.

افرا اگر یک شخصیت سالم داشت و به مسائل با منطق و آرامش نگاه می کرد آنگاه با دیدن مراجعه و حضور نورالدین در خانه اش و صحبت با گلی، رفتار متفاوتی از خود نشان می داد. او می توانست به آرامی با گلی صحبت کند. نه اینکه آنچنان عصبانی و خشمگین بشود که گلی حتی جرات نکند دیالوگ های ردو بدل شده بین خودشان را برای وی بازگو کند. هرچند این خشم و عصبانیت و بد رفتاری افرا، خود مشوقی شد برای تمایل بیشتر گلی به سمت نورالدین و جدائی!

افرا می توانست به گلی تفهیم کند که حضور یک مرد غریبه در خانه صحیح نیست و اگر این ارتباط ادامه دار بشود آنگاه ممکن است برایشان مخاطره آمیز باشد. در نهایت وقتی دید که گلی وقعی به حرفها و نصحیت وی نمی دهد می توانست از راه قانونی اقدام کرده و در صورت لزوم از هم جدا بشوند.

گلی با اینکه ته دلش هنوز به نورالدین علاقمند است اما حاضر نیست زندگی فعلی خودش را فدای احساساتش کند. افرا باید کمی به گلی فرصت می داد. بهرحال هرچه باشد آنها زمانی با هم زن و شوهر بوده اند. یک گفتگوی ساده که اشکالی ندارد. نورالدین یک رزمنده بوده است. او یک فرد مذهبی است. هرگز و تحت هیچ شرایطی دست به کار غیر اخلاقی نمی زد. گلی هم چنین است. گلی زنی پاکدامن و آبرو دار است که به هیچ عنوان حاضر نمی شود کار خطایی انجام بدهد.

پس اگر افرا کمی مهلت می داد و صبوری به خرج می داد و به  گلی اجازه می داد تا آنها خودشان را مجددا" پیدا کنند بعد از چند وقت آتش اشتیاق هر دوی آنها فروکش می کرد. در ثانی اصلا" گیریم که گلی پایش را در یک کفش کرده و بخواهد از افرا جدا بشود. چه اشکالی دارد؟ آیا افرا باید عصبانی شده و همسر و دخترش را به ضرب گلوله از پا در بیاورد؟ 

گلی نظر مساعدی نسبت به افرا نداشت. از او می ترسید. همیشه استرس و نگرانی داشت. خب وقتی افرا می دید که همسرش تمایلی به ادامه زندگی با وی ندارد می توانست از وی جدا بشود. قرار نیست که هر کسی با یکی دیگر ازدواج کرد تا آخر عمر باید تحت هر شرایطی کنار هم زجر بکشند؟

ماندن و حضور زن و شوهر در کنار هم زمانی مفید و ارزشمند است که هردو نفر زن و شوهر از یکدیگر راضی و خوشنود باشند. از اینکه در کنار هم باشند لذت ببرند. از هم صحبتی یکدیگر لذت ببرند. نه اینکه یکی مانند موش باشد و دیگری مانند گربه. هر لحظه با دیدن یکدیگر حالشان خراب بشود.

اما نکته جالب اینجاست که اگر حتی یکی از این سه شخصیت فیلم کمی از سلامت روانی برخوردار بودند آنگاه این وضعیت و داستان به گونه ای دیگر می تونست رخ بدهد. به گونه ای که دیگر افراد کمتر آسیب ببینند. اما افسوس که هر یک به تنهائی کوله باری از اختلالات و مشکلات روحی و روانی را با خود به همراه داشتند که باعث شده بود اوضاع نابسمان آنها در آخر منجر به از بین رفتن آنها بشود.

عشق و عاشقی:

بعضی از افراد تصور می کنند که عاشق و معشوق یعنی اینکه آنها باید تحت هر شرایطی مطیع هم باشند و بدون اجازه هم حتی آب هم نخورند. در حالی که عشق و عاشقی اصلا" این چنین نیست. عاشق واقعی رضایت خودش را در خوشنودی و رضایت معشوق می بیند. هر کاری که باعث خوشنودی و رضایت معشوق بشود باعث دلخوشی و رضایت عاشق خواهد بود.

مردی که همسرش را به اتهام ارتباط نامتعارف داشتن با مرد دیگری به قتل می رساند عاشق نیست. او هرگز عاشق نبوده است. همسرش را دوست نداشته است. همین عاشق نبودن و عدم علاقه واقعی به همسرش باعث شده که وی این خلع محبت و عاطفه را به صورت نامتعارف در جائی دیگر و از طرف فرد دیگری دریافت کند.

باور کنید من اینجا نمی خواهم از حرکت ناپسند و به دور از اخلاق آن خانم یا آن آقا که به همسرش خیانت کرده طرفداری کنم و کارش را موجه جلوه دهم. اصلا" چنین نیست. اما می خواهم بگویم که اگر آن شوهر واقعا" عاشق بود هرگز همسرش به بیراهه گشیده نمی شد. زیرا عاشق و معشوق فقط به دنبال آن هستند که رضایت یکدیگر را جلب کنند. هیچ زور و اجباری در کار نیست.

مردی که همسرش به بیراهه کشیده شده باید خودش را ملامت و سرزنش کند نه همسرش را.

آن مردی که همسرش به او علاقمند نیست باید علت را در خودش جستجو نماید نه در ایراد گرفتن در برخورد همسرش.

زن ها بسیار قابل احترام هستند. آنها فرشته هایی هستند که خداوند در روی زمین برای آسایش بقیه انسان ها قرار داده است. باید قدردان آنها بود. نمونه این زن ها یکی مادر است. به راستی مادر را چگونه می توان توصیف کرد. مگر می شود که بزرگی و عظمت مادر و در کل زن را براحتی توصیف کرد؟

پدری که دختر نوجوانش را به دلیل ارتباط داشتن با نامزدش به قتل می رساند عاشق نیست. او هرگز عاشق نبوده است. او حتی معنی عشق را نمی داند. اگر او عاشق دخترش بود می دانست که رضایت عشقش رضایت خود اوست. می دانست که اگر دخترش با نامزد فعلی خود احساس خوبی دارد پس وی هم باید راضی باشد به رضای او. این است معنی عشق و عاشقی واقعی. در عشق و عاشقی واقعی هرگز اجبار  و خشم و احساسات منفی وجود ندارد. 

در ابتدای فیلم می بینیم که هنوز هیچ اتفاق نامتعارفی رخ نداده است. گلی فقط با نورالدین حرف زده است. حرف زدنی که می تواند بین یک زن و مرد همسایه یا فامیل هم انجام بشود. حالا این اتفاق در خانه افتاده است. وقتی که همسر افرا به صورت شفاف و بدون پنهان کاری موضوع آمدن نورالدین به خانه را بازگو می کند یعنی چه؟ یعنی اینکه من ریگی در کفش ندارم. یعنی اینکه تو می توانی به من اعتماد کنی. چقدر باید فکر و ذهن و روان یک انسان ناراحت باشد که به دلیل صحبت کردن همسرش با یک مرد غریبه این چنین به هم بریزد و همسرش را جلوی چشمان فرزندان خردسالشان مورد ضرب و شتم قرار بدهد. این فرد حتما" نیاز به روانپزشک دارد. نیاز به درمان داروئی دارد. اگر معالجه نشود قطعا" به خود و اطرافیان خود آسیب جدی وارد خواهد کرد.

چقدر حال این آدم باید خراب باشد که همسرش را به چشم یک کلفت و مستخدم ببیند و حتی اجازه اظهار نظر به او ندهد.

همانطور که ملاحظه می شود برخوردار بودن از یک سلامت روان باعث خواهد شد که زندگی ما همیشه در بهترین حالت خود جاری باشد. آیا می شود زندگی به گونه ای باشد که هرگز اتفاقات ناخوشایند رخ ندهد؟

پاسخ این سوال بله است. بله می شود. امکان دارد. اگر ما از یک وضعیت روحی و روانی سالم برخوردار باشیم و همیشه افکار و باور مثبت در ذهن داشته باشیم هرگز اتفاقات و رویدادهای ناخوشایند را شاهد نخواهیم بود.

اتفاقات خوشایند یا ناخوشایند زندگی همه نتیجه سخنان و افکار و خصوصا" احساسات مثبت و منفی ماست که در قالب اتفاقات خوب یا بد به خود ما باز می گردند. در این جهان هیچ رویدادی تصادفی نیست. سخنانی که به زبان می آوریم. افکاری که ازذهن ما می گذرند. رفتاری که از خودمان نشان می دهیم همه تبدیل به احساسات مثبت یا منفی در ما خواهند شد.

احساسات منفی یا مثبت وقتی به کائنات مخابره می شوند آنگاه این پیام ها به معادل فیزیکی خودشان تبدیل شده و سر راه ما قرار می گیرند. هیچ اتفاق خوب یا بدی به خودی خود برای ما روی نمی دهد. مگر اینکه ما خودمان آن را درخواست و جذب کرده باشیم.

توصیه اکید از طرف جامعه روانپزشکان و روانشناسان آن است که با مشاهده رفتارهای نامتعارف در خود یا اطرافیان خود، حتما" آن مورد را با یک روانپزشک یا روانشناس در میان گذاشته و از ایشان راهنمائی بخواهیم.

 

 

محمد صاحبی بازدید : 771 جمعه 09 مهر 1400 نظرات (0)

خواب چیست و چرا نباید خواب خود را تعبیر کنیم؟ 

 چرا نباید خواب خود را برای دیگران بازگو کنیم و چرا نباید خوابمان را تعبیر نمائیم؟

معمولا" عموم مردم عادت کرده اند که بلافاصله پس از بیدار شدن ازخواب، خوابشان را برای اطرافیانشان تعریف می‌کنند. در این میان هرکسی نظری دارد. گاهی هم سراغ گوگل رفته و خواب خود را تعبیر می‌کنند.

اما نکته جالب اینجاست که هرکسی نظری  دارد. شوربختانه نظرات منفی هم در این میان، کم نخواهد بود.

هنگام تعبیر خواب، ممکن است تعبیری ناخوشایند را دریافت کنیم.

شاید بپرسید که خوب این چه اشکالی دارد؟ ما متوجه می‌شویم که تعبیر خوابمان چیست و خود را برای آن آماده می‌کنیم.


متاسفانه باید بگویم که اصلا" موضوع این نیست. بلکه موضوع بر سر ضمیرناخودآگاه است. ضمیرناخودآگاهی که نماینده قدرت بی انتهای خداوند در وجود ماست. ضمیرناخودآگاهی که وظیفه دارد هر آنچه را که از طرف ما دریافت کند، دقیقا" به معادل فیزیکی آن تبدیل نماید.

وقتی که ما خوابی می‌بینیم که تعبیر ناخوشایندی دارد آنگاه بلافاصله یک پیام منفی وارد ذهن ما می‌شود. این پیام به ضمیرناخودآگاه ارسال شده و احساسی معادل آن در ما ایجاد می‌شود.

احساسات ما عامل پدیدار شدن کیفیت خوب یا بد در زندگی ما هستند. وقتی احساس ما خراب شد آنگاه باید منتظر تجربه‌ی یک اتفاق ناخوشایند باشیم.

اما این فرآیند چگونه رخ میدهد؟

وقتی که ما متوجه می‌شویم که تعبیر خوابمان قشنگ نیست، آنگاه این پیام ناخوشایند که حاکی از یک رویداد تلخ است وارد ضمیرناخودآگاه می‌شود. ضمیرناخودآگاه ما بدون آنکه بداند و بفهمد که این اتفاق به سود ما است یا به ضرر ما، بلافاصله آن را به کائنات عالم ارسال خواهد نمود.

ضمیرناخودآگاه با ارتباط عجیب و دقیقی که با کائنات عالم دارد، این پیام منفی را به کائنات می‌فرستد. کائنات هم بر اساس قانونمندی خودش، موظف است که این پیام احساسی منفی را تبدیل به معادل فیزیکی و عملی آن بکند.

این فرآیند آنقدر دقیق و پیچیده است که ذهن ما از درک آن عاجز است. فقط در همین حد می‌دانیم که کائنات بر اساس قانونمندی های دقیق خودش، هر پیام احساسی مثبت یا منفی را دقیقا" به معادل خودش تبدیل کرده و بر سر راه زندگی ما قرار می‌دهد.

در سوره مبارکه زلزال آیات هفت و هشت، به زیبایی تمام به این نکته اشاره شده است. آنجا که می فرماید: 


 

فمن یعمل مثقال ذره خیرا" یره و فمن یعمل مثقال ذره شرا" یره... 


شاید بتوان معنای این آیه مبارکه را به قانونمندی کائنات عالم که توسط خدای مهربان آفریده و بنا شده است تعمیم داد. چرا که این قانونمندی فوق العاده  دقیق است. به طوری که هرکسی دقیقا" به اندازه پیام احساسی مثبت یا منفی که خودش از طریق ضمیرناخودآگاهش به کائنات ارسال کرده است، معادلش را دریافت خواهد نمود[...]

  

محمد صاحبی بازدید : 733 شنبه 20 شهریور 1400 نظرات (0)


اتفاقات و رویدادهای زندگی ما توسط گفتار،افکار و احساسات ما بوجود می‌آیند. کیفیت این اتفاقات و رخدادها سرنوشت ما را شکل می‌دهند. اما چگونه؟

 

کیفیت رویدادهای زندگی هر شخصی ارتباط مستقیم به نوع گفتارش دارد.

 

گفتار:

سخنان ما انرژی دارند. بی اثر نیستند. وقتی عبارتی از دهان ما خارج می‌شود کائنات آنرا ثبت می‌کند. سخنان ما که نوعی انرژی هستند که تبدیل به معادل خودشان می‌شوند.

 

همانگونه که می‌دانید انرژی از بین نمی‌رود بلکه از صورتی به صورت دیگر تبدیل می‌شود.

سخنانی که حاوی کلمات مثبت و زیبا و امیدبخش هستند، انرژی مثبت دارند. انرژی مثبت این کلمات طی فرایند خاصی بعد از گذر از ضمیرناخودآگاه، به کائنات خواهند رسید.

 

ایستگاه ضمیرناخودآگاه:

ضمیرناخودآگاه موظف است کورکورانه و بدون تعقل و تفکر هر آنچه را  که از طریق ضمیرخودآگاه دریافت می‌کند را برای معادل سازی به کائنات ارسال نماید.

 

اما این ارسال به شکل یک احساس است. یعنی وقتی ما کلمات مثبت در سخنانمان استفاده می‌کنیم آنگاه بعد از رسیدن به ضمیرناخودآگاه، یک احساس مثبت و خوب در ما پدیدار می‌شود. این احساس زیبا نتیجه‌ی  عکس‌العمل ضمیرناخودآگاه است. آنگاه ضمیرناخودآگاه این احساس را که حاوی یک پیام خاص است به کائنات برای اجرائی شدن می‌فرستد.

 

کائنات عالم:

کائنات چیست؟ تمام عالم هستی به غیر از خدای مهربان و شخص شما ،  برای شما در حکم کائنات هستند. الان من هم زیر مجموعه‌ی کائنات هستم برای شما.

 

ضمیرناخودآگاه پیام دریافتی را به کائنات ارسال می‌کند. کائنات این پیام احساسی را دریافت نموده و بر حسب میزان بار انرژی مثبت یا منفی آن، شروع به معادل سازی می‌کند.

 

مثال:

تصور کنید شخصی دائما" ناشکری می‌کند و از زمین و زمان می‌نالد. هیچ وقت شکرگزار نیست. عصبی و پرخاشگر است. افکار و سخنانی به کار می‌برد که همگی بوی نا امیدی و یاس می‌دهد.

 

این شخص در هر لحظه در حال تولید انرژی منفی است. این انرژی منفی به واسطه‌ی کلماتی است که در سخنانش وجود دارد. ضمیرناخودآگاه هم در هر لحظه،  این پیام ها را که حاوی غم و اندوه و ناامیدی است  دریافت می‌کند.

 

همانگونه که گفته شد ضمیرناخودآگاه نمی‌تواند و نباید تشخیص بدهد که چه پیامی به نفع ماست و چه پیامی به ضرر ما است. او موظف است که هر آنچه را که دریافت می‌کند به کائنات ارسال نماید. بدون کوچکترین کم و زیادی چون او مانند غول چراغ جادو برای ما است.

 

ضمیرناخودآگاه بعد از دریافت این پیام‌های منفی، یک احساس منفی و غم انگیز در آن شخص بوجود می‌آورد. در مرحله بعدی این احساس منفی به کائنات فرستاده خواهد شد. 

 

کائنات هم همانگونه که ذکر شد بر اساس مقدار و میزان بار انرژی منفی آن پیام، شروع به معادل سازی می‌کند. این شخص پیامی حاوی یک احساس منفی که همراه غم و ناراحتی است فرستاده است.

سوال این است که چه زمانی یک شخص غمگین و ناراحت می‌شود؟

 

آیا وقتی یک اتفاق خوب برایش رخ داده غمگین و ناراحت می‌شود و شروع به ناشکری می‌کند؟

یا اینکه وقتی یک حادثه غم انگیز و ناخوشایند برایش رخ داده ناراحت و غمگین خواهد شد؟

 

قطعا" زمانی که یک اتفاق ناگوار برایش رخ داده ناراحت و غمگین می‌شود. لذا کائنات کیفیت اتفاقات آینده زندگی او را طوری رقم می‌زنند که هنگام تجربه ی آنها، دقیقا" همان احساسی که برای کائنات فرستاده را تجربه نماید.

 

مثلا" یک تصادف یا یک بیماری و یا یک بدهکاری یا یک دعوای خیابانی و نمی‌دانم هر چیزی که تصورش را بکنید ممکن است برایش رخ بدهد. بهرحال اتفاقاتی رخ می‌دهد که وی دقیقا" همان احساس غم و اندوه را تجربه نماید.

 

حال سوال این است که چه باید کرد تا اتفاقات و رویدادهای تلخ را تجربه نکنیم[…]

 

تعداد صفحات : 18

درباره ما
Profile Pic
وبلاگ احساس آرام می خواهد بگوید که در این جهان هیچ رویدادی تصادفی رخ نمی‌دهد و هر پیش آمدی نتیجه سخنان،افکار و خصوصا" احساسات مثبت یا منفی ما است که در قالب اتفاقات و حوادث خوشایند یا ناخوشایند در زندگی ما پدیدار می‌شوند.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    از مطلب های سایت راضی هستید ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 105
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 45
  • بازدید امروز : 88
  • باردید دیروز : 153
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 13
  • بازدید هفته : 1,414
  • بازدید ماه : 348
  • بازدید سال : 45,112
  • بازدید کلی : 2,979,236