برگرفته از کتاب " خواجه های تاریخ " اثر نویسنده معاصر ایرانی، فواد فاروقی. انتشارات خامه.
به دلیل احترام به حق ناشر و نویسنده، این داستان بدون هیچ گونه دخل و تصرفی، عینا" از روی کتاب به نگارش در آمده است.
کنار چشمه یی چادری برافراشته شده بود. چادری کهنه و سیاه و پیرامونش گوسپندی چند به چرا.
سوار اسبش را هِی زد. خود را به چادر رساند. اسبِ تشنه بر زمین سُم کوبید.
مردی بر آستان چادر ظاهر شد. مردی با چهره یی آفتابسوخته، ریشی به سپیدی گرائیده و چشمانی رگزده و خسته از گذران روزگار، با این همه مهربان.
مرد به سوار نزدیک شد:
. به چه مقصد آمده یی جوان... چنین گردآلود و شتابان؟
سوار یکی از پاهایش را از خانه زین آزاد کرد، دستانش را روی کتف اسب یله داد، اندکی خم شد، پایی را که آزاد کرده بود بر زمین نهاد و بعد پای دیگرش را و به سوی مرد رفت و پرسید:
. تا قبیله " بنی طی " خیلی مانده؟
. نه... چیزی کمتر از یک فرسخ.
بعد با دستش سایه بانی بر چشمانش ساخت و نظر به دور دست انداخت:
. از این جا می شود چادرهایشان را دید.
و به نقطه یی اشاره کرد. جوان نیز، دستش را سایه بان چشمانش کرد، به نقطه یی که مرد نشان می داد نگریست:
. حق با تُست برادر... یک چیزهایی را می بینم ... اگر اسبم را یارای سفر باشد، ساعتی دیگر آنجایم.
به دنبال این گفته به سوی چشمه رفت. مشتی آب بر صورتش زد، آب با گرد و خاکی که بر چهره اش خانه کرده بود آمیخت. گِل آلود شد و قطره قطره از چانه اش، روی جامه اش چکه کرد.
مرد دوباره مشتی آب به صورتش زد:
. در این بیابان، وجود چنین چشمه هایی واقعا" نعمتی است...
اگر در گوشه و کنار صحرا، چشمه و آبی یافت نمی شد، هیچ مسافری به مقصد نمی رسید و تشنه لب زندگی می باخت.
پیرمرد گفته اش را تائید کرد:
. چنین است جوان... چشمه ها زندگی بخشند... آن هم در صحرا و برای مسافران خسته.
و به سوی اسب رفت. دستش را در انبوه یال حیوان فرو کرد، اندکی نوازشش داد:
. چه عرقی کرده... چقدر تازاندیش جوان.
. هنوز آفتاب بر ندمیده بود که راه افتادیم. از آن هنگام تا حالا، یک روند سُم کوبیده است.
پیرمرد، اسب را برانداز کرد:
. حیوان خسته تر از آن است که بتوانی زحمت سواری را بر او روا بداری... این اسب اگر هم تُرا به قبیله " بنی طی " ببرد، مسلما" بَرَت نمی گرداند!... نگاه کن چه کفی بر لب آورده ... چه نفس نفسی می زند.
جوان کنار چشمه نشست. او گوش به حرف های پیرمرد داشت. خودش هم می دانست که بیش از اندازه، اسبش را راه برده است. اما با این همه، درنگ را جایز نمی دانست. او می خواست هرچه زودتر ماموریتش را به انجام رساند و بازگردد. اگر موفق می شد چه باک اگر به جای یک اسب، ده اسب هم از دست می داد؟ او مطمئن بود که پس از انجام ماموریتش ، آنقدر مِکنَت به دست خواهد آورد که بتواند بهترین اسب ها را خریداری کند و بهترین زندگی ها را برای خود تدارک ببیند.
پیرمرد، لگام اسب را به دست گرفت و به کنار چشمه آوردش:
. می دانم خسته یی... برو به چادر، من این را قدری راه می برم تا عرقش بنشیند، بعد سیرابش می کنم.
. ممنون برادر... نیازی به این کارها نیست، من باید هرچه زودتر راهم را پیش گیرم. مرا فرصت استراحت نیست.
پیرمرد در چهره اش دقیق شد:
. چِکاری بر آنت داشته است که دِرَنگ را نشناسی؟
جوان خندید:
. می ترسم اگر اندکی این پا و آن پا شوم، وقت بگذرد و ماموریتم را دیگری به انجام برساند، آخر می دانی...
دنباله حرفش را پی نگرفت. سکوت کرد. پیرمرد پرسید:
. می دانم چه؟ ... کلامت را از سر گیر.
جوان بی توجه به پرسش پیرمرد گفت:
. تو اسب نداری؟
. نه جوان... منم و این چادر و این گَله.
انگار جوان، اطمینان خاطری یافت:
. پس نمی توانی خودت را به قبیله " بنی طی " برسانی؟
. البته نه به سرعت یک سوار... چند ساعتی طول می کشد تا من این مسافت را زیر پا بگذارم... تازه بروم " بنی طی " که چه بشود؟ من همه چیز را در چادر مهیا دارم... نیازی به رفتن نیست.
جوان دیگر بار، خنده به لب آورد:
. می خواستم مطمئن شوم که اگر از ماموریتم با تو بگویم، تو قادر نیستی بروی و پیش از آن که من کارم را انجام دهم، افراد قبیله " بنی طی " را در جریان بگذاری.
مرد، پیرانه به روی او لبخند زد:
من گرفتارتر از آنم که فرسخی پیاده بروم برای خبر چینی.
مکثی کرد، سپس کنجکاوانه پرسید:
. مگر ماموریتت چیست؟... که این چنین از خود، به درت کرده؟