جوان خرجینی را که بر پشت اسبش بسته بود نشانش داد و گفت:
_ می دانی در این خرجین چه ارمغانی برای قبیله " بنی طی" می برم و چه ارمغانی می خواهم از آن قبیله بیاورم؟
_ چه پرسش ها می کنی جوان؟... من مرد صحرایم نه یک پیشگو!
_ در خرجینم، شمشیری است که به زهره ش آلوده ام... با این شمشیر کارها دارم، باید سری را از تن جدا کنم و بعد آن را به نشانه انجام ماموریتم به قبیله خود ببرم، نزد رئیس قبیله ام.
_ پس به قصد خون آمده یی... آمده یی که جان انسانی را بستانی و سری را ببُری. کیست این شخص؟... خصومتت با او به خاطر چیست؟
جوان از این پرسش، بی دلیل به خنده در آمد:
_ کینه یی به او ندارم... فقط ناگزیرم برای زندگی ام سرش را از تن جدا سازم... به من وعده داده اند که اگر سر " حاتم طایی" را برای شان ببرم، هرچه بخواهم در اختیارم خواهند گذاشت و بی نیازم خواهند کرد.
پیرمرد با شگفتی او را نگریست:
_ گفتی سر " حاتم طایی" ؟... جوان! این شخصی که تو به قتلش میان بسته یی، اینجا آوازه یی دارد. خیلی ها محترمش می شمارند و بسیاری زندگی خود را به او مدیونند. هر چند که من با آنان هم عقیده نیستم.
_ چرا؟... چرا با دیگران در این مورد، اتفاق نظر نداری؟ مگر حاجتت را نزد او برده یی و نادم بازگشته یی؟
_ نه ... من نزد او حاجتی نبرده ام. اما او را به خوبی می شناسم... به خوبی می دانم که او چگونه مردی است... مردم هم کارشان حساب ندارد. گاهی چنان کسی را بزرگوار می نماینند که سزاوارش نیست و گاه چنان به حقارتش می کشند که باز هم سزاوارش نیست.
پیرمرد لَختی در اندیشه فرو رفت. آن گاه سوال کرد:
_ می دانی چرا رئیس قبیله و اطرافیانش می خواهند " حاتم " سر به نیست شود؟
_ آشکار است. " حاتم" به نوعی نام در کرده که تا او زنده است سخاوت و کَرَم هیچ کس به چشم نمی آید... در نتیجه تنها راه چاره، نابودی او است.
پیرمرد سوال کرد:
_ اگر یاریت کنم، از پاداشت، چیزی به من خواهد رسید؟
_ مگر چکاری از دستت ساخته است؟
_ بپرس چکاری از دستم ساخته نیست!... خودت می بینی پیرم و مرد شمشیر نیستم. اما می توانم تو را نزد او ببرم، " حاتم" را نشانت بدهم، تا تو ماموریتت را به انجام برسانی... فکر می کنی این کار، کم کمکی است؟
پیرمرد، بندهای زین را گشود، زین را به زیر آورد و روی زمین گذاشت، و با این کارش بار اسب را کاهش داد. جوان گفت:
_ چگونه می توانم معطل تو شوم؟... من شتاب دارم... باید همین امشب کار را تمام کنم.
_ موفق نخواهی شد... تو " حاتم" را نمی شناسی. مردم قبیله " بنی طی" تا وقتی که پی به منظورت نبرند، او را به تو نخواهند شناساند. گذشته از این ها، ماموریتت را همین حالا هم نمی توانی پی بگیری.
_ منظورت چیست؟... از کجا می دانی که موفق نمی شوم؟
پیرمرد دلیل آورد:
_ گیرم که تو به قبیله " بنی طی" رفتی... گیرم که " حاتم" را هم یافتی و سرش را از تن جدا کردی و خواستی برگردی... چگونه این کار را خواهی کرد؟ ... با این اسب خسته و درمانده؟...جوان!
اسبت دیگر راهور نیست. تو با این اسب نمی توانی پس از کشتن " حاتم" از معرکه جان سالم به در ببری. هیچ بعید نیست هوادارانش رد تو را بگیرند، دنبالت بیایند به خونخواهی " حاتم".
برای چند لحظه یی، میان حرف هایش فاصله انداخت، سپش بار دیگر به زبان در آمد:
_ گذشته از این ها، شب در راه هست و فردا نیز جمعه. ریختن خون، در چنین شبی فرخنده نیست. امشب و فردا را مهمان من باش. پس از آن، با هم به راه خواهیم افتاد، شانه به شانه هم.
جوان در فکر فرو رفت. گفته پیرمرد را در مغزش حلاجی کرد. با همه شتابی که از دلش می جوشید و به همه اعضای بدنش می دوید و او را به رفتن و انجام ماموریتش می خواند، می دید که حق با پیرمرد است. اگر بیم نداشت کسان دیگری، که ماموریتی چون ماموریت او داشتند، زودتر از راه برسند و کار را تمام کنند، حرف های پیرمرد را گوش می گرفت، تا پایان جمعه می آسود، و بعد با اعصابی آرام برای انجام مرحله نهایی و خطیر ماموریتش پا پیش می نهاد، او این بیم را بر زبان آورد:
_ اگر دیگران زودتر از من دست به کار شوند چه؟... آن وقت از این سفر فقط خستگی را نصیب می برم و بس.
_ آسوده خاطر باش. برای رفتن به قبیله " بنی طی" فقط یک راه وجود دارد، آن هم ازکنار همین چشمه و همین چادر می گذرد... هیچ سواری نیست که وقتی این جا رسید خسته نباشد و هیچ اسبی نیست که در این بیابان بی کران، تاب یکسر تاختن تا قبیله " بنی طی" را داشته باشد... مهمان من باش... بمان و بدان که اگر قرار است کسی سر " حاتم" را از بدنش جدا سازد تویی!... در این باره هیچ تردیدی به خودت راه مده.
منطق پیرمرد کارگر افتاد، مرد جوان تصمیم به ماندگاری گرفت. از جا برخاست، به سوی چادر به راه افتاد. پیرمرد گفت:
_ برو اندکی بیاسا... تا من اسبت را سیراب کنم. اگر عرقی بر تنش مانده باشد بگیرم، مطمئن باش که به تو بد نمی گذرد.
درون چادر، برخلاف نمای بیرونش، شسته و رُفته و پاکیزه بود. همه چیز در آن به قاعده و مرتب بود. جوان در گوشه ای نشست به مخده ای تکیه زد، پاهایش را دراز کرد، خستگی در بدنش، غوغایی به راه انداخته بود. احساس ناخوش آیندی داشت. انگاری هیچ یک از اعضای بدنش به فرمان او نبودند، خیلی دلش می خواست برای ساعتی چند، خواب او را در خود گیرد، تا خستگی اش زایل گردد و بار دیگر نشاطی یابد و قدرتی، برای به حرکت در آمدن و فعالیت کردن.
رخوت غریبی دامنگیرش شده بود، آهسته روی فرشی که زمین کف چادر را می پوشاند، لمید. چشمانش را بست، بدان امید که شاید خواب سراغی از او بگیرد، اما برای مدتی چنین نشد. همین که چشمانش را بست، توفانی از اندیشه به مغزش هجوم آوردند، اندیشه هایی که سرچشمه شان معلوم نبود، اندیشه هایی که نظم و ترتیب نمی شناختند. ابتدا فکری به مغزش راه می یافت، اما ادامه پیدا نمی کرد. اندیشه یی دیگر از گرد راه می رسید، اندیشه پیشین را محو می کرد و خود، ابتکار عمل را به دست می گرفت. این یکی هم خیلی سریع جایش را به دیگری می سپرد.
خستگی جسم از یک سو، اندیشه های مهاجم و بی حاصل از سوی دیگر، اندک اندک ته مانده رمق جوان را تحلیل بردند و خواب را به او ارمغان کردند، چه خوابی؟ خوابی که چیزی کم از اغماء نداشت.
صدایی مردانه و سرشار از مهربانی به گوش جوان خزید:
_ گرسنه ات نیست جوان؟
جوان، صدا را شنید. این جملات در گوشش نشست. اما خستگی مرددش کرده بود، نمی دانست چشم از خواب بگشاید یا نه. جسمش هنوز نیازمند خواب بود، دلش می خواست او را در همان حال رها کنند تا ساعت ها بیاساید.
پیرمرد، بار دیگر به حرف در آمد:
_ بهتر است اول شامت را بخوری... بعد اگر دلت خواست استراحت کن.
دست های پیرمرد هم، برای بیدار ساختن جوان، به یاری کلامش آمدند و با ملایمت، اندکی بازوی جوان را تکان دادند.
جوان چشمانش را گشود، نگاهی به پیرمرد و پیرامونش انداخت. هنوز خود را باز نیافته بود. او محیط را غریبه می دید. چند لحظه یی به درازا کشید تا وقایعی را که پیش از خواب، بر او رفته بود به خاطر آورد.
درون چادر، با شمعی روشنی یافته بود. پرتو پریده رنگ شمع، تا اندازه ای آنچه را که در چادر وجود داشت، قابل دیدن کرده بود. جوان دستانش را ضامن بدنش کرد، خیره شد و پرسید:
_ خیلی خوابیده ام؟
_ چند ساعتی می شود. اگر بیدارت نمی کردم، شاید تا صبح اصلا" چشم از خواب نمی گشودی... در این چادر هیچ کس سر بی شام زمین نگذاشته است. برای همین هم بیدارت کردم... آخر می دانی شب صحرا حالتی مخالف روز دارد، روزهای صحرا گرم است و سوزان، شب های صحرا سرد نمی شود، اگر هم سرد بشود سرمایش استخوان سوز است و بیشتر کسانی را می آزارد که گرسنه باشند.
چانه پیرمرد داشت گرم می شد:
_ گذاشتم چند ساعتی استراحت کنی... من هم به اسبت رسیدگی کردمو هم تدارک شام را دیدم... وقتی که شام حاضر شد بیدارت کردم... حالا برخیز، بیا کنار سفره.
و با دستش، او را به سوی سفره یی که گسترده بود فراخواند. جوان نگاهی به سفره انداخت. گوسفندی بریان شده را میانش یافت.
جوان پرسید:
_ این همه غذا برای که پخته یی؟... این که خیلی زیاد است.
_ برای خودمان... آن قدر که بتوانی بخور. اگر چیزی از سفره اضافه آمد، مسلما" دور ریخته نخواهد شد، من راههایی را می دانم برای نگهداری غذا، بی آن که فاسد شوند و مزه شان را از دست بدهند.
جوان به کنار سفره آمد، غذاهای گوناگون برای لحظه یی درکار انتخابش خلل وارد آوردند. سرانجام دستش را به سوی خوراکی پیش برد. او تصمیم داشت از هر غذایی اندکی بخورد تا بتواند پیش از سیر شدن مزه همه شان را بچشد.
اولین لقمه را که به دهان برد، گرسنگی اش از خفا در آمد و دریافت که اشتهایش به غذا، بیش از دیگر اوقات است.
مدتی، سکوت میان آندو، عهده دار ابتکار عمل بود. اما هنگامی که شکم ها سیر شد، زبان ها به کار افتاد و سکوت درهم شکسته شد. مردجوان با میزبان، باب گفتگو را گشود. از زندگیش پرسید واز کسب و کارش، پیرمرد به تمامی پرسش ها با حوصله پاسخی فراخورشان داد.
با آن که دیگر کاملا سیر شده بودند، با این وجود گه گاه، ضمن صحبت داشتن با یکدیگر، دست شان بی اختیار بطرف سفره می رفت، از باقیمانده خوراک ها لقمه یی می گرفت و روانه دهانشان می کرد.
جوان از میزبانش پرسید:
_ به من می گویی چرا با من حاضر به همکاری شده یی؟
_ البته... به خاطر سهیم شدن در پاداشت... خودت انصاف بده، من با این سن و سال، چرا باید همه امیدم به گوسفندهایم باشد... من آرزوها دارم و آرزو یگانه چیزی است که هیچ وقت دل آدمی را ترک نمی گوید. دل همیشه آرزومند است، چه جوان باشد چه پیر.
جوان خندید و نتیجه گرفت:
_ این پول هم، عجب خاصیتی دارد. همه چیز را می شود با پول خرید. همه کس را می شود به هر کاری واداشت... راستی تو در زندگی ات ، کسی را دیده یی که بنده و برده پول نباشد؟
_آری! در همه زندگیم، یک نفر را دیده ام که برای پول ارزشی قائل نیست.
_ کیست او؟
_ او " حاتم" است.
این پاسخ، جوان را تکان داد. او انتظار نداشت که میزبانش زبان به ستایش " حاتم" بگشاید. پرسش کنجکاوانه خود را بر لبانش آویخت:
اگر " حاتم" چنان است که تو می گویی، پس چرا حاضر شده یی که مرا یاری دهی برای کشتن و از بین بردنش؟
پیرمرد لبخندی به لب آورد:
_ در این که " حاتم" برده مادیات نیست، کمترین شکی ندارم اما نگفتم که خود من هم برده پول نیستم... من برده پولم و او نیست... فکر می کنم همین دلیل، برای دشمنی ام با او کفایت کند!
درتمام مدتی که آن دو فرصت داشتند، بارها با یکدیگر برنامه کشتن " حاتم طایی" را مرور کردند. زیر و بم کار را سنجیدند همه جوانب را درنظر گرفتند و نهایت دقت را به خرج دادند تا برنامه یی تنظیم کنند که راه را بر همه خطرات احتمالی مسدود سازد.
سرانجام روز موعود فرا رسید. روزی که قرار بود مرد پیر و جوان با هم به راه بیافتند، به قبیله " بنی طی" بروند و سرنوشت " حاتم طایی " را به خون بیالایند و کاری کنند که دیگر حاتمی باقی نماند تا با کارهایش، خار چشم دولتمندان حسود گردد.
جوان، صبح زودتر از همیشه از خواب برخاسته بود. اسبش را مهیا کرده بود و انتظار پیرمرد را می کشید. ولی پیرمرد را شتابی نبود. برای او آن روز با دیگر روزها تفاوتی نداشت. به همین جهت از سرحوصله کارهایش را انجام می داد.
بی تابی غریبی، شکیبایی جوان را در خود گرفته بود. او نمی توانست تعلل و کاهلی پیرمرد را _ که مقتضای سنش بود_ تحمل کند. ابتدا برای مدتی صبوری پیشه کرد، بر اعتراضش لگام زد و ساکت ماند. اما چون به نتیجه دلخواه نرسیده زبان به اعتراض گشود:
_ چرا معطلی پیرمرد؟ زودباش. دارد وقت می گذرد.
پیرمرد نگاهی به او انداخت:
_ راستش جوان، شب گذشته ساعت ها با خودم خلوت کردم و به این نتیجه رسیدم که مرد این میدان نیستم،نمی توانم با تو بیایم. آن سهمی که می خواستی از پاداشت به من بدهی ارزانی خودت.
این گفته بی تابی جوان را به خشم تبدیل کرد. با سرعت خود را به میزبانش رساند، گریبانش را به دست گرفت، تکانش داد و با صدایی که شبیه فریاد بود، سوال کرد:
_ تو که نمی خواستی کمکم کنی چرا کارم را به تاخیر انداختی؟ چرا نگذاشتی همان ساعتی که رسیدم اینجا دنبال کارم بروم... اگر به حرف های تو پیرمرد خرفت، دل نمی سپردم، هیچ بعید نبود که تا حالا ماموریتم را انجام داده باشم و ...
پیرمرد با حرکتی گریبانش را از میان دستان جوان خارج کرد و گفت:
_ تند می رانی جوان!... از گفته ام بد نتیجه گرفته یی... من از تو خواستم که مهمان من باشی، در ضمن به تو قول دادم اگر قرار باشد کسی سر " حاتم" را از تنش جدا کند، آن کس تویی... مگر غیر از این است؟
جوان، گفته اش را تائید کرد:
_ همین گونه است که می گویی.
_ بسیار خوب، تو مگر سر " حاتم طایی " را نمی خواهی؟... پس درنگت برای چیست؟... شمشیرت را از غلاف به در کن، همان شمشیر که به زهر آغشته یی... شمشیرت را ابتدا در سینه ام جای ده و بعد سرم را بِبُر... چرا که " حاتم" منم... زود باش جوان... کارت را به آخر برسان، بیم مدار، زیرا هیچ کس از آنچه میان من و تو خواهد گذشت، آگاه نخواهد شد.
جوان، ناباورانه او را نگریست. در چشمانش پرسش های متعددی ابراز وجود می کردند. سرانجام یکی از این پرسشها بر زبانش جاری شد:
_ منظورت چیست؟... این مُهملات چیست که می گویی؟
پیرمرد پاسخ داد:
_ تو در جستجوی " حاتمی" و " حاتم" منم... من تا کنون مالم را از هیچ کس دریغ نداشته ام. بیا تا جانم را به تو هدیه کنم... بیا سرم را ببُر و مطمئن باش از این که، جان بسلامت خواهی برد... هم تو به نوایی خواهی رسید و هم رئیس قبیله ات خرسند خواهد شد... تردید نکن، پیش آی و شمشیرت را به کار انداز.
جوان با لحنی که رگه های تردید را در خود جای داده بود گفت:
_ تو " حاتم " نیستی... این حیله دیگری است که ساز کرده یی می خواهی با این کارت، مرا از انجام ماموریتم بازداری... اگر تو " حاتم" بودی هرگز زبان به انتقاد از خود نمی گشودی.
مرد لبخندی به لب آورد:
_ این خود، بهترین دلیلی است بر " حاتم" بودنم... هیچ کس باندازه " حاتم" از عیب هایش آگاه نیست... فقط من می توانم در باره خودم به درستی قضاوت کنم، تو ماموریتت را انجام بده، مرا بکش، سرم را برای رئیس قبیله ات هدیه ببر. در این میانه بازنده نخواهی بود. زیرا اگر " حاتم" باشم تو پاداشت را خواهی گرفت و اگر هم " حاتم" نباشم، مجازاتی را که مستحق آنم در مورد من روا کرده یی.
صدای پیرمرد، گرمی و حرارتی خاص داشت، رگه های صداقت به خوبی از آن محسوس بود، جوان گفت:
_ بی شک پیش رئیس قبیله ام باز خواهم گشت، اما به جای سرت، شرح مردانگیت را برای او خواهم برد... بریده باد دستی که به روی تو بلند شود... شکسته باد شمشیری که بخواهد در سینه ات خانه گیرد.
جوان، شمشیر را به کناری افکند، با سرعت به سوی اسبش خیز برداشت، ولی پیش از آنکه بتواند سوار مرکبش شود، " حاتم" راه را بر او گرفت و او را از رفتن بازداشت:
_ صبرکن جوان... راهی دراز در پیش داری، مصلحت نیست دست خالی رفتن. بگذار چند قرص نان برایت بیاورم و مَشکی آب.
جوان، مهربانانه به روی " حاتم طایی " لبخند زد و منتظر ماند تا آخرین هدیه اش را تحویل بگیرد.
صحرا، در آفتاب می گداخت. اسبی بر زمین سُم می کوبید و شتابان پیش می تاخت. جوان، از ساعت ها پیش، سفر بازگتش را آغاز کرده بود.
خستگی داشت اندک اندک، به وجودش راه می یافت و نیز گرسنگی. جوان برای آن که توان ادامه سفر را داشته باشد، قرصی از نان هایی که در خرجین داشت، بیرون آورد، تکه یی از آن را به دهان برد، چه مزه یی می داد این تکه نان. انگار به نسبت مساوی فتوت، مروت و جوانمردی را به خمیرمایه اش افزوده بودند!
پایان