چوپان به "باور" اینکه، آن زنبور نحیف او را نیش زده است، جای زخم را با دهان خود میمکد و زهر را خارج نموده و دوباره به استراحت مشغول میشود.
بعد از یکی دو روز هم جای زخم کاملا" خوب شده و دیگر هیچ اثری از آن زخم روی دست چوپان باقی نمیماند.
اما چند وقت بعد یکبار دیگر آن چوپان در معرض نیش قرار میگیرد اما این بار دیگر از نیش مار سَمّی خبری نبود بلکه این بار واقعا" یک زنبور عسل او را نیش میزند.
با این تفاوت که وقتی چوپان به خودش میآید به جای دیدن زنبور عسل، چشمش به یک مار سمی در کمی آن طرف تر میاُفتد.
چوپان با دیدن آن مار سمی و به این "باور" که آن مار او را نیش زده است، از جا برخواسته و هراسان پا به فرار میگذارد.
آنقدر این "تلقین" نیش مار، در وی قوی بوده است که دیگر حتی به روستا هم نمیتواند برسد و در بین راه از شدت وجود سمی که در خونش پیدا شده بود از دنیا میرود.
به راستی آیا ممکن است که کسی توسط یک مار سمی نیش خورده باشد و هیچ اتفاقی هم رخ نداده باشد. حتی یک تب کوچک هم در او پدید نیامده باشد؟
و براستی چگونه ممکن است که شخصی توسط یک زنبور عسل نحیف، نیش بخورد و چند دقیقه بعد از دنیا برود؟
بله این امکان پذیر است.
ضمیرناخودآگاه هر آدمی، بصورت ناخودآگاه ، هر باوری را که همراه با احساس قوی باشد میپذیرد .
ضمیرناخودآگاه قادر نیست که بین نیش زنبور عسل و نیش مار سمی تفاوتی قائل بشود. بلکه این باور ماست که به ضمیرناخودآگاه القا میکند که این نیش مار است یا نیش زنبور! او از خود هیچ اختیاری ندارد!
ضمیرناخودآگاه اصلا" کاری ندارد به اینکه آدمی توسط مار نیش میخورد یا زنبور عسل، آنچه که برای ضمیرناخودآگاه مُهم است آن است که آن شخص باورش در مورد آن نیش چیست؟
حال اگر شخصی از خود یک تصوّر و باور مثبت داشته باشد، ضمیرناخودآگاه، همان باور را به معادل فیزیکی آن تبدیل میکند.
ورزشکاری که باور دارد نمیتواند در مقابل حریف خود پیروز بشود، با اینکه هنوز به میدان نبرد وارد نشده، قطعا" شکست را از قبل برای خود فراهم نموده است.
ضمیرناخودآگاه کاری ندارد که این ورزشکار واقعا" نیرومند است یا نه؟ یا اینکه در واقعیت میتواند در مقابل آن حریف خود، مقاومت نموده و او را شکست بدهد یا خیر، بلکه ضمیرناخودآگاه به احساس و باور آن ورزشکار نگاه میکند.
دانش آموزی که خودش را نسبت به دانش آموزان دیگر ضعیف تلقی میکند و در فکر و اندیشه خود، همیشه خود را یک سر و گردن پایین تر میداند، با وجود داشتن استعدادی خوب و ذهنی قوی، باز هم نسبت به آن دانش آموزان، عقبتر خواهد بود. زیرا همانگونه که اشاره شد ضمیرناخودآگاه اصلا" نمیداند که این دانش آموز واقعا" با استداد است. اصلا" نمیداند که تواناییهای بالقوه ایشان چقدر زیاد است، بلکه فقط به باورهایی که از طرف احساس وی دریافت میکند اهمیت داده و آنها را به مرحله عمل میرساند.
یا مثلا" دختری که دَم بَخت است و در ذهن و باور خود به این نتیجه رسیده که خواستگار مناسب نیست و او نمیتواند ازدواج مناسبی داشته باشد.
لذا آنقدر این موضوع را درذهن خود تکرار میکند تا به یک باور تبدیل شده و ضمیرناخودآگاهش، میپذیرد که او شایستگی دریافت هیچ خواستگاری را ندارد.
ضمیرناخودآگاه از خوشگل و با شخصیت بودن آن دختر هیچ اطلاعی ندارد. اصلا" کاری با این موضوعات ندارد.ضمیرناخودآگاه منتظر دریافت احساس و باور ایشان است.
ضمیرناخودآگاه باید برنامه ریزی بشود. این دختر خانم باید از قوه تخیّل و تصوّر خود استفاده نموده و تلقین های خوب و مثبتی را به ذهن خود ارسال کند.
باید با خود بگوید، من به خوبی میدانم که چقدر شایسته هستم. زیبا و خوب و با شخصیت میباشم. مطمئن هستم که بهترین خواستگار با مشخصاتی که در ذهن دارم بزودی از طرف کائنات خداوند و به خواست خداوند به سراغ من خواهد آمد و من یک زندگی مشترک فوقالعاده را آغاز خواهم نمود.
اما اگر پیوسته به خود تلقین نماید که ای بابا، ما کجا و خواستگار خوب کجا؟ ما که از این شانسها نداریم! بدون اینکه خودش متوجه بشود، دستورات و فرمان لازم را به ضمیرناخودآگاه خود ارسال کرده است.
ضمیرناخودآگاه هم مانند یک غول چراغ جادو، خواهد گفت: فرمان بُردارم سَرورم و طبق آن عمل خواهدنمود.
پس همیشه باید نگاه و تصور زیبایی از خود در ذهن داشته باشیم. ممکن است بگوئید ما میخواهیم داشته باشیم اما اطرافیان را چه کنیم؟ کاملا" درست است. شما فقط کافی است که مراقب ورودیهای ذهن خود باشید.
ورودیهای ذهن ما، ضمیرخودآگاه و ارتعاشات فکری هستند که در هر لحظه وارد ذهن ما میشوند. ضمیرخودآگاه هم که شامل حواس پنجگانه است.
هر چیزی که ممکن است ببینیم و بشنویم و یا بطور کلی حس کنیم. دیگران حق دارند صحبت کنند اما این شما هستید که تشخیص داده و تعیین میکنید که آیا به گوش دادن ادامه بدهید یا خیر!
بهر حال تصمیم نهائی با شماست.
پایان